رمان طلسم خون4

– آب روستاقطع شده بودوشک ندارم یه خبراییه،بعدم همین پیرزن افعی که میگی مشکل آبوحل کرد
با نگرانی دستی به زانو هاش کشید و آروم گفت:
– هرچقدم باهاتون همکاری کنه اون برای محفل جادوگرا کارمیکنه ونمیشه بهش اعتمادکرد
درحالی که چشم هام رو میمالیدم خشدار گفتم:
– چیزی نیست بی بی، جهان حواسش هست، نیازی به نگرانی نیست. تو فردا وسایل اریکارو جمع کن. خودتم بخوای میتونی بیای.
از جام بلند شدم و درحالی که چهره نگران و چشم های آشفتهش رو نادیده میگرفتم، سمت اتاق مهمان رفتم و ادامه دادم.
– خستم بی بی، به اریکایادم رفت بگم این تابستون باهام میاد. صبح بهش بگو که اگه کلاس تابستونی برداشته یا میخواد برداره کنسل کنه.
چشم خفیفش رو احتمالاً اگر سکوت محض نبود نمیشنیدم و اون لحن لرزون و دلواپس رو احساس نمیکردم.
وقتی روی تشک دراز کشیدم مهره های گردنم تیر کشید، هوای آلوده تهران برای منی که همش سرم تو بیشه و ریشهست مزخرفه!
چشم هام رو بستم و نفس عمیقی از رویه های تازه شسته شده پتو و بالشت که بوی گل رز میداد، تو ریهم فرستادم.
تو خواب و بیداری بودم که احساس کردم در اتاق باز شد، صدای وانتی که زوری اجناس مردم رو میخواست بخره رو مخم بود.
روی تشک طاق باز شدم که با افتادن یک جسم سنگین روی هیکلم چشم هام تا آخرین حد ممکن باز شد.
– صبح عالی متعالی بابای جذابم!
قلبم نامتعادلم با دیدن چهره شاد و موهای باز و لختش قدری آروم گرفت و اون هیجان و نگرانی خاموش شد.
نفس عمیقی کشیدم، دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
– سر صبحی چه وضع از خواب بیدار کردنه بچه؟
لب هاش رو غنچه کرد، پاهاش رو دو طرف بدنم گذاشت. درحالی که برگه ای تودستش مچاله میشد، روی تنم خم شد. کف دستش رو روی سینه برهنم گذاشت.
از یخ بودن انگشت هاش روی عضلات داغ و پر حرارتم خوابم پرید.
– اریکابزرگ شدی، این چه حرکاتیه از خودت درمیاری؟
روی گونم رو محکم بوسید.
سرجام نشستم، ملافه سر خورد و افتاد. کمرش رو دو دستی نگه داشتم. تماشای هیجان و ذوق دخترونهش دلتنگی هام رو یادآوری میکرد. در پس چهره گلگون و خوشحالش برق شوق و ذوقی عجیب میدرخشید. مطمئنم چیزی که تا این حد اون رو سر وجد آورده جالب و شنیدنیه!
– باباجونم یه چیزی بگم؟
درحالی که هنوز تو منگی خواب و زهرترک شدن به خاطر بیدار کردنش گیر بودم، کف دستش رو بوسه زدم و خندیدم.
– جونم؟ چیشده عزیزدلم؟
– حالاکه دیپلمموگرفتم نمره هامم خوب بود پیشم میمونی چندروز؟
برگه ای شبیه برگه ی کارنامه روجلوچشم گرفت
بین تمام کلماتی که با انرژیوخجالت پشت هم ردیف میکرد
رنگش کمی کبودشدودستشوروسینه اش گذاشت
دلواپس برگه رو کنار گذاشتم و شونه هاش رو چسبیدم.
– اریکا؟ خوبی بابا؟ قرصاتوبیارم؟
درحالی که مشتش روسینه اش بودوقلبشوماساژمیدادسرشوبه نشونه ی منفی تکون داد
با اخم ریزی، دستم رو زیر باسنش گذاشتم.
بدنش رو به سینهم تکیه زد، دستش رو به سینهم چسبوند. بلندش کردم و روی میز تحریر چوبی که نزدیک پنجره بود نشوندمش. روی صورت سرخش خم شدم و به نفس های نامنظمش گوش سپردم.
از کشو میزقرصاشودراوردموهمراه اب دادم دستش،همه جای خونه، هر کشو، هر کمد یک دونه ازقوتی قرصاش بود. خودم به بی بی گفته بودم همه جا بذاره.
از آخرین باری که بهش حمله دست داد خیلی میگذشت ولی دلم نمیخواست وقتی تنهاست و کسی کنارش نیست، باز این اتفاق تو خونه بیفته.
قرصوکنارگذاشت
– ن…نه نمیخوام…خ…خوبم.
ناخواسته به دخترک لجبازروبه روم اخم کردموخیلی جدی نگاش کردم
_بچه شدی قرصتوبخور
نگاه دلخورشوازم گرفت که بی حرف یدونه قرص ازقوتیش دراوردم گرفتم جلودهنش باکمی تعلل دهنشوبازکردوقرصوخوردابودوباره دستش دادم که یه نفس همه روسرکشید
میدونستم دارهه ازاین مریضی کوفتی رنج میبرعه ولی کاری ازم برنمیومد دکترگفته بود بدنش طاقت پیوندقلبوندارهه و به احتمال زیادشایدنتونه دووم بیارهه بخار ریسک بالاش هیچوقت قبول نکردم عملش کنن
نگاه خیرموکه دیدگفت
_میمونی چندروز؟!
لبخندکوچیکی رولبام نشست دستموروموهاش کشیدم که مثل گربه هاسرشوبه دستم مالید
_نظرت چیه بجای اینکه من بمونم اینجا توبیایی گیلان پیشم
چشای قشنگش باتعجب گردشدوشعفوخوشحالی جای غم چند دقیقه پیشوگرفت
_واقعنییییی؟!!!!
سرموتکون دادم که پریدبغلمو جیغ زد
_هورااااااا
*******************