رمان طلسم خون52

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/02 11:44 · خواندن 1 دقیقه

سری تکون دادم
درحالی که فین فین میکردم باعذاب وجدان گفتم
_دونفربخاطرمن مردن
اخمی کردوبالحن جدی گفت
_سزای اونا مرگ بود،اوناغیرقانونی تبدیل شده بودن،آدمای زیادیم روکشتن
باتعجب نگاش کردم
_توازکجامیدونی،اصلاچی بودن؟!!
درحالی که به سمت کمد کنارتخت میرفت گفت
_خون اشامای تازه متولدشدهه بوی خیلی تندی دارن،چشاشونم اکثرا سرخه
ترسیده رفتم کنارش
_واسه چی منومیخواستن بدزدن
*درحالی که تیشرتی ازکمدبیرون میکشید،باخشم گفت
_نمیدونم ولی شک ندارم یه حرومزاده اونارو اجیرکردهه تاکارمنویه سرهه کنه
*یعنی چی 
سوالی نگاش کردموخواستم بازم سوال کنم که بااخم گفت
_زیادی سوال میپرسی،راه بیوافت بایدبرگردیم خونه
سری تکون دادموکنارش قرارگرفتم
ازروی ترس بودیاچی ،نمیخواستم ازکنارش جم بخورم
تاکنارش قرارگرفتم،پوزخندی زدودستشودورکمرم حلقه کرد
مخالفتی نکردم،بعیدنبودبازم بیان سراغم
فکرمیکردم میریم پیش بقیه ولی درکمال تعجب به سمت پشت عمارت رفتوازیه در بیرون اومدیم
هنوز قدم بعدیوبرنداشته بودکه بازوشوسفت چسبیدم
_صبرکن،ویداوشاهین چی میشن
_اوناازپس خودشون برمیان،بعدمهمونی برمیگردن،اگه سوالت تموم شد،راه بیوافت
*سری تکون دادموهمراهش به سمت خیابون رفتیم
دستی بلندکرد،باتوقف ماشین زرد رنگ،بی معطلی سوار شدیم
احتمال میدادم چون ماشین خودش جلوی عمارت بودوما ازپشت اومدبودیم،تاکسی گرفته بود
سرم هنوز داغ بود
بی حال سرموبه شیشه تکیه دادم
گرمای دلپذیرواهنگ ملایم وخستگی همه وهمه باعث شد
چشام روی هم بیوافته وبه خواب برم