رمان طلسم خون5

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/19 15:22 · خواندن 1 دقیقه

~اریـــــکــــا~

باهیجان دورتادورعمارتونگاه میکردم حتی ازبچگیمامم قشنگ تروباشکوه ترشده بود

_وروجک اگه دیدزدنت تموم شدبیاناهاربخوریم

برگشتم سمتش
_تقصیرخودته دیگه اگه سالی یه بارلاقل منومیاووردی اینجاالان انقدندیدبدیدبازی درنمیاوردم

_کی گفته دخترمن ندیدبدیدهه دخترمن فقط یه خورده فضوله

بااعتراض صداش زدم که بلندخندیدودرحالی که به سمت سالن غذاخوری میرفت بهم اشاره کرد دنبالش برم
دنبالش به سالن رفتم
میزغذا برعکس انتظارم فقط یه دیس ماکارانی روش بود
لبام اویزون شدازماکارانی اصلاخوشم نمیومد
باباکه قیافه امودید دوباره خنده روازسرگرفت
_لباتواویزون نکن بی بی رفته یه سربه خونه ی سابقش بزنه توام که اشپزی بلدنیستی منم فقط همینوبلدبودم

سری تکون دادموبی حرف مشغول شدم هنوزخستگی راه توتنم بودپس بعدازناهاربلافاصله به اتاق بچگیام رفتموخوابیدم
*************
کشوقوسی به بدنم دادم هواتاریک شده بود چقدخوابیده بودم
دستوصورتمواب زدموازاتاق بیرون اومدم
بوی خوش قرمه سبزی کل خونه رو پرکرده بود
لبخندی زدموبه سمت اشپزخونه رفتم درکمال تعجب بی بی روندیدم بجاش  مردی پشت بهم درحال اشپزی بود
همینجورنگاش میکردم که برگشت طرفم، نگاهی بهم انداختوسرشوبه نشونه ی احترام خم کرد
_سلام خانم خیلی خوش اومدید چیزی لازم دارین

_ نه فقط فکرکردم بی بی برگشته

_بله برگشته توهال کنارارباب نشستن

سری تکون دادموبه سمت پذیرایی رفتم بی بی داشت مثل همیشه شال گردن میبافتوبابا بالبتابش کارمیکرد
باورودم هردو نگاهشون به سمتم برگشت
_سلام سلام من اومدم
بی بی لبخندمهربونی به روم زد
_خوش اومدی مادربیابشین
باباهم متقابلالبخندزدو بانگاهش بهم فهموندکنارش بشینم
کنارش جاگرفتم
_امروز چطوربودخوش گذشت

_خوب بودولی کل روزوخواب بودم

_اگه دوس داشتی فردامیتونی همراه بی بی بری به روستاو یه گشتی بزنی