رمان طلسم خون58

دوساعت مشغول بودیم
تقریبا یه چیزایی یادگرفته بودم
دفاعو دفع کردن ضربه هارو یادگرفته بودم ولی توحمله گیرداشتم
یه حرکتوچندباربهم توضیح دادولی تامیومدم اجراش کنم
میگفت اشتباه انجام میدم
برای پنجمین بارحرکته روانجام دادم که عصبی گفت
_اینجوری نه احمق،دستاتوبیاربالا...جلوبرو...باپات یه ضربه به ساق پای حریفت بزن..بعد مشتتو اینجوری بزن روصورتش
انجامش دادم که باحرصی اشکاراومدپشتمو
دستاموازپشت گرفت
بابرخورد بدن داغش به پشتم نفس توسینه ام حبس شد
اون اما ریلکس داشت توضیح میداد
پاموبا پاش ازهم بازکردودستمواوردبالا
اون توضیح میدادولی من حواسم به داغی سینه اش که به کمرم چسبیده بود،بود
لعنتی دست خودم نبود
بایه لمس ساده اش داغ میکردم
اب دهنموباصدا قورت دادم تا این حس مسخره رو ازخودم دورکنم
که صداشوکنارگوشم شنیدم
_فهمیدی
گیج سرموبه سمتش برگردوندم
بانگاه خیره اش روبه روشدم
تیله های ابیوبی حسش ادمو توخودش حل میکرد
نگاه اونم دوخته شده بودتوچشام
زمان وایستاده بودانگار
من تونگاه یخی فردی که ازش متنفربودم غرق شده بودم
نگاهش اروم ازتوچشام سرخوردورولبام متوقف شد
ضربان قلبم ازنگاه خیره اش رولبام بالارفت
بی اراده منم به لبای قلوه ایش خیره شدم
ازتصوربوسیدنش تموم تنم دوبارهه داغ شدوپایین تنه ام بی اراده نبض گرفت
لعنتی چرا باید به همچین چیزی فکرکنم یابایه نگاه ساده وابدم
فاصله ی صورتامون هرلحظه کموکمترمیشد
چشام ناخداگاه بسته شدولبام ازهم فاصله گرفت
نفسای داغش روصورتم پخش میشدوبرای پرکردن فاصله،بی طاقتم میکرد