رمان طلسم خون59

_ارسلان مهمون داری....
باشنیدن صدای شاهین شوکه،سریع از ارسلان که درست چندسانتی لبام بود،فاصله گرفتموبانهایت سرعت از رینگ بیرون اومدم،به سمت اتاق رختکن دویدم
بارسیدن بهش داخل شدمو درو بستم
نفس حبس شده اموبیرون دادمو
باقلبی که بینهایت تندمیزد به در تکیه دادم
من داشتم چه غلطی میکردم
لعنتی چم شده بود
اگه شاهین یه دیقه دیرترمیومدو...
هوفففف
صدای کلافه وعصبی ارسلان توسالن پیچید
_کی اومده
_هاکان ازترکیه،مثل اینکه پیغامتوگرفته
_خوبه بچه هارو خبرکن منم بیام
*دقایق طولانی پشت درنشسته بودم تابرن
وقتی مطمعن شدم خبری نیست
سریع لباساموعوض کردمواز باشگاه بیرون اومدم
اروم به سمت پله ها قدم برداشتموبدون اینکه جلب توجه کنم،به اتاقم پناه بردم
****
چندروز از اون اتفاق میگذشت
هرروز برای تمرینواموزش به اون سالن ورزشی میرفتم
تقریبا یه چیزایی از کیک بوکس یادگرفته بودم
خوبیش این بود،نه ارسلان اون اتفالو به روی من میاورد نه من به روی اون، ولی هنوزم من فراموش نکرده بودم
نمیفهمیدم
اخه چرا ازکوچیکترین لمسش تحریک میشدم درتعجب بودم
دائم باخودم تکرارمیکردم
من ازاون ارسلان عوضی متنفرم
حتی اگه متنفرم نباشم محاله ازش خوشم بیاد یابخوام باهاش باشم اون لعنتی عموم بود
عمویی که بعدازسالها ازوجودش خبردارشده بودموبرای انتقام منواسیرخودش کردهه بود
*روبه ی روی اینه وایستادم
دوبه شک بودم ولی ازاون طرفم هیجان زده بودم
همه از نشونی که به تازگی روگردنم پدیدارشدهه بود
حرف میزدن
به اصرارویدا اومدم تابعد چندروز ببینم چی روگردنمه
ازیه طرف میترسیدم ازیه طرف کنجکاو بودم
_بدو دیگه اریکا منتظرچی هستی
باصدای ویدا ازفکردراومدم
بااسترس فراوون دست بردم موهامواروم کنارزدم