رمان طلسم خون61

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/10 13:26 · خواندن 1 دقیقه

بادلتنگی دستموروصورت بی رنگوروش گذاشتم
_بابایی
لبخندی زدودراغوشم گرفت
_جونم قربونت برم دخترکم،چقدخواب این لحظه رو دیدم
سرموبلندکردموخیره توچشاش بابغض نالیدم
_چراچیزی نمیخوری،خیلی لاغرشدی
بوسه ای به پیشونیم زد
دلم از محبتش بعدازمدت ها گرم شد
-میخورم قشنگم،ارسلان که اذیتت نمیکنه
*سری به نشونه ی منفی تکون دادم
_کاریم ندارهه،فقط بایکی به اسم تیمورمیجنگه
حس کردم لبخندش عمق گرفتوچشاش برق زد
ولی حرفی نزد
حالاکه ویدانبودمیخواستم راجب تیموربپرسم
_بابا تیمورکیه،چرا اون انقدازش متنفرهه
_اون؟!
_منظورم داداشته
بابا به نقطه ی نامعلومی خیرهه شد
انگارکه توگذشته هاغرق شده باشه
دقایق طولانی گذشت ولی همچنان ساکت بود
دهن بازکردم این سکوت مسخره روبشکنم
که شروع به حرف زدن کرد
_۵۰سال پیش اتفاقایی اقتاد که باعث خیلی چیزا شد
مادرم اون موقع۴۰سال داشت واون زمان ۴۰سال برای خون اشاما مثل این بودکه ۱۸سال داشته باشه
تواوج جوونیوخام بودنش بدون درنظرگرفتن حرف خان بهادرکه پدربزرگم بودهه
مرزهایی رو ردمیکنه، به منطقه ی ممنوعه جایی که متعلق به خان جدیدکه یکی ازخون اشامای اصیل وپرقدرت بوده میرعه
بدون درنظرگرفتن چیزی میرعه وتموم اون منطقه رومیگردهه
توراه برگشت افرادخان دستگیرش میکننومیبرنش پیش خان جوون یعنی همون تیمور
جریان مادرم فاش میشه تیموراولش عصبانی میشه ومیخوادمجازاتش کنه که وقتی باترلان (مادرم)ملاقات میکنه
کل خشمشوفراموش میکنه ویه دل نه صدل عاشق ترلان میشه
درعوض بخشش ازمادرم قول ازدواج میگیرهه وازادش میکنه
یه مدت میگذرهه تااینکه مادرم بابهرام پدرم اشنامیشه
بهرام گرگینه بودهه ویه روز برای اعلام صلح به قصرخان بهادرمیرهه
اونجا بامادرم اشنامیشه و تواولین نگاه عاشق هم میشن
یه عشق ممنوعه که ازدواجشون خلاف قوانین بودهه.
خلاصه اونا جفت هم میشنوبرخلاف مخالفت دوقبیله باهم ازدواج میکنن