رمان طلسم خون97

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/22 11:00 · خواندن 2 دقیقه

*توهمین فکرا بودم که دراتاق باضرب بازشد
حتی نمیخواستم ببینم کیه
یعنی جونی واسه اینکارنداشتم
صدای بلندوخشمگین مردغریبه ای تواتاق پیچید
_یاور کی این دخترو به این روز انداخته
*صدای لرزون، مردکچل زشت رو تشخیص دادم که درجوابش گفت
_اقا..من..من..فکرکردم که ...
صدای بلند سیلی ،توفضا پیچید
_خفه شو مردک، تن لشتوازجلو چشم گم کن
*کسی کنارم زانوزدوبازوموکشید
بادردبا کمکش نیم خیزشدم
نگاه دردناکم توچشای مشکی رنگ مرد میان سال کنارم،دوخته شد
_حالت خوبه؟
*سوالش انقد مسخرهه بودکه ناخداگاه پوزخندی رو لب پاره ام نشست
یعنی نمی دید حال اسفناکمو
_میدونم بااون نمک به حروم چیکارکنم،نگاه چه بلایی سراین بچه اوردن
*باصدایی که بزور به گوش خودم میرسیدچه برسه به اون نالیدم
_توکی هستی؟واسه چی منواوردین اینجا؟!
بی توجه به حرفم،تکیه ام داد به دیوار
_ناصربه صنم بانو بگو بیاداینجا
_چشم اقا
*وقتی دیدم توجه ای نمیکنه با حرص بلندترگفتم
_باتوام میگم برای چی منودزدیدین،کری

نگاه کوتاهی بهم انداخت،پوزخندمعناداری زد
_بعداز درمانت حرف میزنیم 
_اما...
نزاشت حرفی بزنم،بی حرف بلندشدو ازاتاق بیرون رفت
مغذم ،تنم، روحم، به قدری خسته بودکه حتی حدسی برای یه ثانیه بعدمم نداشتم
خسته چشامو روهم گذاشتم که رایحه ی خوشی زیربینیم پیچید
مثل عطر نرگس
چقددلم برای این بو تنگ شدهه بود
این بو متعلق به یه نفریود،اونم بی بی جونم
باچشمای لبالب اشک چشاموبازکردم
بادیدن زن زیبایی ماتم برد
پس چی فکرکردی اریکا،انقدخنگ نباش،اخه بی بی اینجا چیکارمیکنه ،بابا بی بی روفرستاد تهران ،مثل اینکه یادت رفته،
باافسوس سری ازروی تاسف برای خودم تکون دادم.
نگاهموبه زن غریبه دوختم،انقدزیبا بودکه بیخیال فکرکردن،مشغول تماشاش شدم
زن،لباس بلندزیبایی تنش بودوقشنگیشو چندبرابرمیکرد
اولین باربودمیدیدمش،غریبه بودبرام،ولی نمیدونم چرا انقد برام اشنامیزد
انگار که سالهاست میشناسمش
نگاه خیره امو که دید،لبخند دلنشینی زدوکنارم نشست
_سلام خانم کوچولو،خوبی

عاقل اندرسفیه نگاش کردم،اینا واقعا کصخل بودن یامنو کصخل فرض کرده بودن
یعنی وضع داغونمو نمیدیدن
نگاهموکه دید خنده اشوخورد
_سوالم بیخود بود،شرمنده،میدونم خوب نیستی حتی داغونم هستی

*بازم حرفی نزدم که دستمو تودستش گرفت
اومد حرفی بزنه که با اخم دستشو پس زدم
بی توجه به اینکه پسش زدم دوبارهه دستمو گرفت
_مگه نمیخوایی بدونی چرا اینجایی

*مکثی کردم
_میخوام
_خب حالا که میخوای باید اول خوب شی،برای خوب شدنتم    هرکاری که میگم روبایدانجام بدی

منتظرنگاش کردم که بالحن ملایمی گفت
_چشماتوببند،بایدافکارمنفیوازخودت دور کنی بجاش تمام فکرتو رو خوب شدن قلبت،متمرکز کن
*کاری که گفتو کردم که دستشو رو قفسه ی سینه ام گذاشت
سردی چیزیو روقلبم حس کردم
حس خوبی بهم دست داد،لبخندی که رو صورتم رفته رفته درحال شکل گرفتن بود،باتیرکشیدن یهویی قلبم،محوشدوبه جاش جیغ بلندی ازبین لبام خارج شد
_اروم باش،چشماتوهمینجوربسته نگه دار

درد سینه ام رفته رفته کمترمیشد
دست اون زن اینبار روشکمم نشست
بازم حرفاشو عملی کردم
بعداز چند دیقه درد وحشتناکو حس عجیب غریبی چشماموبازکردم
نفس عمیقی کشیدم
درکمال تعجب ،هیچ دردی، تو سینه وشکمم حس نمی کردم
بابهت به اون زن نگاه کردم که دستشو رو گونه امولبم کشید
_تموم شد،الان حالت ازمنم بهترهه