رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون111

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/9 11:44 ·

لحن تمسخرامیزتیمورمنوبه یادمردی که این روزاتموم فکروذکرم شدهه بودانداخت
_مثلا میخوای چیکارکنی،اصلاچه غلطی میتونی بکنی زن

باصدای صنم ناخداگاه گوشام تیزشد
_مثلا برم تموم مدارکی که ازت دارموبه اعضای محفل بدم یانه برم حقیقتوبزارم کف دست اریا،هوم نظرت چیه اریا اگه بفهمه یه عمربادخترحرومزاده ی خودت تهدیدش میکردی تا کثافتکاریتوجلوببری چه واکنشی نشون میدهه ،بازم برای نجات جون بچه ی دشمنش که بی چشم داشت بزرگش کردهه،
دستورای جنبعالی رو انجام میدهه

صدایی ازکسی نیومد،حقیقت مثل سیلی به صورتم زدهه شد
بابهت روزمین فرود اومدم،قلبم انگارایستادهه بود،اسباب اتاق به طرزبدی بهم دهن کجی میکردن،حقیقتی که نمیخواستم ثانیه ای باورش کنم رو مثل پتک به سرم میکوبیدن
حتی صدای فریادتیمورمنو واداربه بلندشدن نکرد
_خفه شوزن،ببنداون دهنتو،فکرمیکنی اریا وقتی بفهمه کسی که به خونش راه دادهه کسی که امین و مورد اعتمادشه،بی بی صنمش
تویی،تویی که یه عمربازیش دادی هم اونوهم به قول خودت دخترحرومی منو
بنظرت اون دختریااریا بازم توروت نگاه میکنن،اریا وقتی بفهمه دایه اش به دست تو تواب خفه شدهه،بفهمه تودایه اش نبودی بلکه زن صیغه ایوجاسوس دشمن خونیش بودی بنظرت زندت میزارهه؟

*یه لحظه به گوشام  شک کردم،تموم باورم به همچیزازبین رفت
باناباوری سرموبه طرفین تکون میدادم
دستاموروگوشام گذاشتم تانشنوم نمیخواستم دیگه چیزی بشنوم
دروغ بود،دروغ محض بود،اریا بابای من بود،بی بی،بی بی صنمم توتهران بوداون لعنتیادروغ میگفتن ارعه دروغ میگفتن
ناخواسته میلرزیدم تنم ازسرمانه بلکه ازاین حجم از شوک میلرزید
حتی صورت خیس ازاشکم وتاری دیدم باعث نشد
ازجام بلندنشم
باقدم های سست به سمت اینه ومیزارایش رفتم
توقاب اینه دختری رنگ پریده باچشمای بیفروغوسرخ ، میدیدم که دیگه باوری به هیچکس نداشت
نه به پدری که سالها بهش دروغ گفته بود نه به پیرزنی که ادعامیکرد مادربزرگشه 
به هیچکس باورنداشت

رمان طلسم خون110

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/9 11:40 ·

دوروز از دزدیده شدنم گذشته بود،درودیوار درحال خفه کردنم بودن،مثل پرنده ای بودم که ازاین قفس به اون قفس منتقلش میکردن،هربارم یه صاحب جدید داشتم

تواین دوروز بزور وتهدیداون تیمورکثافت دولقمه غذا دهنم گذاشته بودم که همونم بالامیاوردم
مگه دل لعنتیم میتونست قبول کنه دوتامردی که بیشترازجونم دوسشون دارم بلایی سرشون نیومده باشه
مگه میتونستم بی خبرازپدرموبی خبراز کسی که به تازگی عشقش تودلم جونه زده بود،چیزی بخورم
هرچی میخوردم توگلوم سنگ میشد
حس میکردم انقدگریه کردم چشام کم سوشده
تواین دوروز فقط دوبار اون مرد منحوس رودیده بودم وبس
طبق عادت ازفرت بیچارگی روزمین سردنشستم تکیه دادم به دیوار
زانوهاموبغل کردم
قطره ی اشک سمجی ازچشمم چکید
یعنی الان حالش چطورهه
یعنی رفته سراغ بابام یانه دارهه دنبالم میگردهه
اروم هق زدم
باتموم کارایی که باهام کردهه بود،جونم براش میرفت
صدای اروم صنم که لحظه لحظه اوج میگرفت رو به وضوح میشنیدم
سرموبلندکردم ،باکنجکاوی خیلی اروم ازجام بلندشدم
گوشموبه درچسبوندم

_لعنت بهت تیمورلعنت بهت،من برات چی بودم یه نوچه که گوش به فرامان توعه بی همچیزهه یا پرستاربچه ی حرومیت که عمرموبه پاش ریختم
_ببرصداتوچی میخوای بشنوی صنم هاچی میخوای بشنوی یه مشت دروغ تااروم بگیری
*کنجکاوترگوشموبه درفشاردادم راجب چی بحث میکردن
تیمورپوف بلندی کشیدوارومترادامه داد
_خودت خواستی کسی مجبورت نکرد صنم بانو،الانم دیرنشدهه میتونی بری

صدای قهقه ی جنون امیز صنم توخونه اکوشد
_برم به همین راحتی،هه کورخوندی ،من اگه قرارباشه از زندگیت برم همنجور که زندگیتودرست کردم همونجورم نابودش میکنم