رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون122

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/12 12:24 ·

فقط باچشمای بارونی به سمت نامعلومی میدویدم
باقرارگرفتن کسی جلوم ازحرکت ایستادم
بادیدن بابا،قلب ترسیدم یکم اروم گرفت
باقدم های سستم به سمتش دویدم
اغوششوبرام بازکرد
سرم که روسینه اش نشست
باتموم وجود عطرشو استشمام کردم
—بابا
_هیششش وقت نداریم بایدبریم

_نه من جایی نمیام،ویدا ویدا رو بایدنجات بدیم

*بابا باتاسف نگام کرد

_شاهین میرهه مافعلاباید هرچه زودترازاینجابریم

*نگاه اشک الودم به شاهین که از ماشین پیادهه شد دوخته شد

بادیدنم بانگرانی جلو اومد

_حالت خوبه؟

سری تکون دادم که نگاهش به پشت سرم دوخته شد

بالکنت گفت

_پ..پس... ویدا کجاس؟

بغضموقورت دادم

_دست تیمور اسیرشد،نزاشت بمونم کنارش،توروخدا نجاتش بدهه

شاهین اجازه نداد حرفم تموم شه،زیرنگاه ملتمسم شیفت دادوبانهایت سرعت حرکت کرد

ثانیه ای بعداثری ازش نبود

*باباکه باغمونگرانی بهم نگاه کرد،درمقابل نگاه متعجبم بزور به سمت ماشین کشوندم

-بشین 

_امابابا...

_هیشش

*****
یک ماه بعد

دستموزیرچونه ام گذاشتمو منتظربه بابا که هنوزم قصد نداشت حرف بزنه خیرهه شدم
نگاهموکه دید ضربه ای نمایشی به پیشونیش زد
_ول نمیکنی نه

نوچی کردم
_یه ماه گذشته هرروز به یه بهونه از زیرحرف زدن در رفتی،دیگه نمیزارم فرارکنی بهم بگو اون روز چجوری ازماجراخبردارشدی

باباکلافه پوفی کشید
_بهت گفتم که بی بی،پوف حواس نموندهه برام،منظورم همون زنیکه صنمه،اون خبردارم کرد
_گفتی ولی ازجزئیاتش حرفی نزدی،صنم چجوری توروپیدا کرد اصلاچرا کمکمون کرد؟!

بابادرحالی که جلوی اینه موهاشومرتب میکردگفت
_بعدازفرارم از زندان اون مردتیکه احمق ،تنهاکسی که ازجامو وضعیتم بهش خبردادم صنم بود،اون موقع هنوز ازهویت واقعیش بی خبربودم،وقتی اومدانقدهراسونو آشفته بودکه بدون اینکه راجبش کنجکاوی کنم به خونه ام راهش دادم،تااینکه شروع کرد ازاول تااخرماجرا رو تعریف کردن،هرثانیه که میگذشت بیشتردلم میخواست خرخره اشو بجوم،اما وقت نداشتم فقط تونستم افرادکمی که داشتمو جمع کنم بعدبه سگای ارسلان خبربدم،نمیتونستم اجازه بدم بلایی سرتو و اون پسره ی احمق بیاد
 

رمان طلسم خون121

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/12 12:15 ·

*چشاشوبااطمینان بست
_شاهین به موقع رسید،نگران نباش خوبه به قول خودش سگ جون ترازاین حرفاس،الانم توعمارته،وقت نداریم دختر الان میرسن
*ازاینکه فهمیدم حالش خوبه،نفس راحتی کشیدم
اگه بلایی سرش میومد هیچوقت خودمونمیبخشیدم حتی نمیخوام یه لحظه ام به نبودنش فکرکنم
ویدا که دید هنوز وایستادم دستمومحکم به جلوکشید
_یالادختر
به خودم اومدم،شروع به حرکت کردیم
ویدا درانتهای راهرو رو بازکرد
همین که پا توش گذاشتیم
مردی درشت اندامی پریدجلومون
ویدا منوبه کناری هل دادو به سمت مرد حمله کرد
جیغ گوش خراشم بین نعره ی بلندمرد،گم شد
ثانیه ای بعد سر مرد جلوی پاهام فرود اومد
باوحشت به اون سرخیرهه بودم که ویدا دادزد
_اریکازودباش
ترسوکنارزدمودنبال ویدا رفتم،هنوزم این چیزا برام عادی نشده بود،اخه قطع شدن سریه نفر هرچندخون اشام یا گرگینه

نرمال نبود،انگار توی کابوس ترسناکی گیرکرده بودم که جز نجات جون خودم کار دیگه ازم برنمیومد
*بعدازکلی مشقت به حیاط رسیدیم
صدای نبردوغرش افراد داخل عمارت،تاحیاطم میومد
بارسیدن به در،یکی ازپشت درختابیرون پرید
تابفهمیم چیشده ،ویدا به دست تیمور اسیرشد
شوکه جیغ زدم
ویدا تقلامیکرد تارهابشه ولی زور اون کجاوزور اون تیمور اشغال کجا
_اگه مثل بچه ی ادم نیایی خودتوتسلیم کنی ،این دختره رو جلوچشت میکشم

چشام ازفرت گریه پرشد قدمی جلوبرداشتم که ویدا دادزد
_اریکاجلونیا...فرارکن زودباش
_نه من نمیرم نمیزارم بلایی سرت بیاد
قدم بعدیوکه برداشتم ویدا با گریه جیغ زد
_میگم نیاجلو..برو جون  من برو
هرچندقلبم درحال له شدن بود،امامطمعن بودم تیمور اگه گیرم بندازهه هردومونومیکشه،پس نباید صبرمیکردم،لاقل باید کمک میاوردم

باگریه نگاش کردم که دادزد

_برووو جون ارسلان بروو

 به ناچار دروبازکردموبانگاه اخربه ویداوصدای جیغش
به سمت بیرون دویدم
هنوز نمیفهمیدم اینجاچخبرهه

رمان طلسم خون120

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/12 12:07 ·

_اریکاا..اریکا،بازکن چشاتوعزیزم...زودباش

باشک چشاموبازکردم
من کجابودم
بادیدن ویداکنارم،بابهت اسمشوزیرلب صدازدم
درحالی که بانگرانی به درنگاه میکردگفت
_د زود باش دختر،وقت نداریم،دستم زخمیه نمیتونم بلندت کنم

باصداهای بلندوگوش خراشی که ازبیرون به گوش میرسید
ازگیجی بیرون اومدم
ویدا اینجا چیکارمیکرد
انگار ازنگاهم سوالموخوندکه باعجله کمک کردازجام بلندشم
_وقت نداریم،بعدا همچیومیفهمی فقط عجله کن همراهم بیا

نور امیدی تودلم روشن شد
یعنی قراربودازاین خراب شدهه نجات پیدا کنم؟!
دست ویدارو گرفتم
هنوز تواتاق تیموربودم
ولی چراکسی اینجانبود،اصلاویدا چطور اومدهه بوداینجا
ارسلان اصلااون کجابود،چه بلایی سرش اومد
بادویدن ویدا به سمت در،همراهمش کشیده شدم
بانهایت سرعت میدوید
تنهاکاری که مغذم بهم دستورمیداد،دویدن بود
بیرون پراز خون اشامایی که باگرگ های غول پیکردرگیربودن،بود
اینجاچخبربود
نمیتونستم بی خبرازارسلان همینجوری بزارم برم
ازحرکت ایستادم
ویدا لحظه ای وایستادوسوالی نگام کرد
_چیشدهه،چرا وایستادی؟؟!!!
_ویدا،ارسلاننن،ارسلان کجاست؟

رمان طلسم خون119

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/11 09:35 ·

_هی هی استپ کن،تتدنرو دخترخانم،منم همچین خوشحال نیستم توله ای مثل توپس انداختم،هوم به چه دردم میخوری،هیچی،پسرکه نیستی خون اشامم که نیستی،یه ادم به دردنخورمثل مادرتی که جز سرویس دادن،مزیت دیگه ای نداشت

*مادرموندیده بودم ولی میدونستم درحقش خیلی ظلم شده
حتی بخاطرمن مردهه
باخشم دستشوکه نزدیک صورتم اورده بودوپس زدم
_حق نداری راجب اون زن اینجوری حرف بزنی،کثافتی مثل توچی از انسانیت میفهمه

ازجلدخونسردیش بیرون اومد،اخم غلیظی کرد
تابه خودم بیام،ازضرب دستش پخش زمین شدم
میدونستم این نصف قدرتشم نیست وگرنه الان سرم ازتنم جداشدهه بود
پوزخندی رولب پاره شدم،نشست
_تنهاهمینکار ازت برمیاد،زورت به یه دختربچه میرسه،هه به توام میگن مرد،تو یه ترسوی اشغالی

اینباراون نیشخندزد
_میخوای بدونی چه کارایی ازدستم برمیاد،الان نشونت میدم

باصدای دادش،ازجاپریدم
_جاسم،جاسمممم

مرد درشت اندامی باعجله وارد اتاق شد

_بله اقا
_مهمونمونوبیار
_چشم اقا

*گیج نگاهم بین در و تیمور درگردش بودکه
به دقیقه نکشید
دونفرکه مردی با بالاتنه ی لختوبدن خونین رو حمل میکردن وارد اتاق شدن
مردزخمی رو روزانوهاش روزمین گذاشتن اما هنوز دستاش اسیردست اون دوتا مردترسناک بود

نگاهم رو زنجیری که دستوپاهاشو باهاش بسته بودن قفل شد

این بی وجودا اصلا،بویی از انسانیت برده بودن؟
موهای مردزخمی، نمیزاشت صورتشوببینم
بوی اشنایی زیربینیم پیچید
بوی اشنای جنگل 
ناباور سرتکون دادم نه اون مرد،مردمن نیست امکان ندارهه
تیمورکه بادقت منوزیرنظرگرفته بود،به سمتشون رفت
موهای مردزخمی رو چنگ زدوسرشوبلندکرد

_خوب نگاش کن،حالا دیدی چه کاری ازباباجونت برمیاد،یانه بازم منتظری ورق بعدیمورو کنم

چشام بادیدن صورت زخمیوکبود ارسلان،گردشد
نه نهههه امکان نداشت اون اینجا
اون نبود
قلبم درحال له شدن بود،نفسم قطع شد
نشانم بیشترازقبل به سوزش افتاد
اشکایی که نمیفهمیدم کی روصورتم ریخته شده روپس زدم
باسستی خودموروزمین به سمتش کشوندم
حتی پوزخندصدا دارتیمورکثافتم،باعث نشدبه راهم ادامه ندم،
بهش رسیدم
تیمور عقب کشید
دست لرزونموجلوبردموروصورتش گذاشتم
_ار...س.ارسلانن

با بازشدن پلکاش،ازشدت خوشحالی ،ناباور خندیدم
_من اینجام..منوببین

طرح کوچیک لبخندرولبای زخمیش نقش گرفت
_ار..اریکا

صورتشوبادستام قاب گرفتم
_جان..جان اریکا..حرف نزن حالت خوب نیست

_خ..خیل..خیلی...دن..دنبال..ت..گشتم

اشکام اجازه نمیداد درست ببینمش
_هیس..میدونم...هیچی نگو..من پیشتم

بی توجه به اون دونفرکه دستای عزیزترین کسمو گرفته بودن تامبادا بااین حال خرابش فرارکنه
خودموجلوکشیدمودرمقابل نگاه بی جون ارسلان،دستامودورگردنش حلقه کردم
_دوست دارم
زمزمه ام به قدری اروم بودکه شرط میبستم نشنیده ولی حتی اگه میشنیدم
لیاقتشوداشت
اون بخاطر من به این حالوروز افتادهه بود
*باافتادن سرش روشونه ام ،باوحشت عقب کشیدم
چشاش بسته شده بود
دست رو صورتش گذاشتم
تنش یخ بود
باشوک تکونش دادم

_ار..ارسلان..
_منوببین
_شوخی خوبی نیست..
_چشاتوبازکن
*اشکای لعنتیم نمیزاشتن صورتشو ببینم باسمجات پسشون زدم
_بلندشو،مگه نیومدی نجاتم بدی

جیغ زدم
_بلندشوووووو

کسی ازپشت بازوهاموگرفتوازروزمین بلندم کرد
جیغ زدم 
_ولم کنننن،اون..اون حالش خوب نیست

صدای فریاد تیمورازبغل گوشم هم برام اهمیتی نداشت
_منتظرچی هستین،ببرینش بیرون

اون دونفرباتموم بی رحمی جسم بی جون عشقموبلندکردنوبه سمت بیرون اتاق کشیدن
باتموم زور بین دستای تیمور تقلامیکردم
_ولم کنننن...ارسلاانننن
_ارسلاااننن

نمیدونم چقدتقلاکردم
چقدجیغ زدم
چقدگریه کردم
زمانی که ازبی حالی چشام بسته شد
تیمور رهام کرد
بارهاشدنم،بی جون پخش زمین شدم
حتی ذره ای انرژی برای بازکردن پلکام نداشتم
****

رمان طلسم خون118

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/11 09:25 ·

راهیودرپیش گرفت ،منم دنبال خودش میکشید
اصلاذره ای برام زرقوبرق این عمارت کوفتی مهم نبود
تنها فکروذکرم ارسلان بود
نشونم هنوز میسوخت
دل شوره ام هرلحظه بیشترمیشد
ازراه روی باریکی عبورکرد
به دربزرگی رسید
مکث کرد
همچنان ساکت بودم تاببینم منوکجامیبرهه
تقه ای به درزد
_بیاتو

باشنیدن صدای نحس تیمور،صورتم ازنفرت جمع شد
مردک کچل درو بازکردو منو به داخل هل داد
_اقابامن امری ندارین

نگاهم به تیمورکه به میزبزرگوقهوه ای رنگی تکیه داده بودکشیده شد
باتکون دادن دستش اشارهه کرد،اون مردبیرون برهه

بارفتن اون ،استرسم به دلشوره ام اضافه شد

_خب دخترجون حالاکه انقدجفتک میندازی،بگوببینم چه مرگته چی میخوای

اخمی کردموباحرص نگاش کردم

_دست ازسربردار بزاربرم

نوچی کردوتکیه اشوازرومیزبرداشت
درحالی که دورم میچرخیدبالحن تمسخرامیزی گفت
_کجابااین عجله بودیم درخدمتتون

بانفرت دادزدم
_خفه شو عوضی،به توام میگن پدر،هه عوقم میگیرهه ازاین کلمه وقتی فکرشومیکنم،ازکثافتی مثل تو به وجود اومدم
 

رمان طلسم خون117

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/11 09:19 ·

~اریکـــــــا~

دلم بدجورشورمیزد
قلبم بی قرار بود
نمیدونستم علت این همه نگرانی یهویی چیه
انگارکسی قلبموتودستش گرفته بودفشارش میداد
لحظه ای پوست گردنم،دقیقارو نشانم سوخت
ناله ای ازدرد کردم
انگار روی اون قسمت تتو شدهه،اب جوش ریخته بودن
باسردرگمی دستموروش گذاشتم
اخرین باروقتی ارسلانواریک مبارزه میکردن،این جوری شدم
لعنتی
حتی نمیخواستم یه درصد احتمال بدم بلایی سرارسلان اومدهه باشه
تواتاق قدم رو گرفته بودم
خدایا خودت حواست بهش باشه من یکی که هیچ غلطی نمیتونم بکنم
اشکاموباشدت پس زدم،نه اینجوری نمیشد بایدیه کاری میکردم
به طرف درپاتندکردم
دستموبلندکردموضربه ی محکمی روش کوبیدم
_هی این در وامونده رو بازکنین

پشت سرهم دستگیره رو بالاپایین میکردمو باتموم زورم به درضربه میزدم
_مگه کرین،میگم این دروامومدهه رو بازکنین
_کمککککک
_کسی اینجانیستتت،هیییی

صدام به قدری بلندبودکه به گوش اون لعنتیابرسه
باچرخیدن کلید تودر قدمی به عقب برداشتم
همون مردک رنگ پریده  باچشای سفیدوکله ی تاسش بود
درکمال تعجب بی حرف به سمتم اومد
_خیلی مشتاقی بیرون بیایی،خیلی خب بریم،آقا شخصا دستور دادببرمت،برات سوپرایزدارهه

لحن ترسناکومرموزش رعشه به بدنم انداخت
دلهره ام بیشترشد
تاخواستم دهن بازکنم حرفی بزنم
موچ دستم اسیر دستش شد
ازاتاق بیرون کشیده شدم

رمان طلسم خون116

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/10 12:08 ·

میتوانست حدس بزند،تیمورافرادش راقتل عام کردهه
شعله های خشم سرتاسروجودش رالرزاند
قسم خورده بود،چنان بلایی سر ان تیمور بی ناموس بیاوردکه مرغای اسمان به حالش گریه کنند.
بعدازساعت هابلاخرهه به عمارت کذایی رسید
برایش مهم نبود،کسی ببیندتش 
خرس باتمام  قدرت به دراهنین ضربه زد
نعره ی بلندش نگهبانان تیمور را همچون موروملخ دورش جمع کرد
آنقدرخشمگین بودکه بی توجه به تحلیل رفتن انرژیش،باتمام توان تن خون اشام های تازه متولد شده ی تیمور رامیدرید
بوی تند خون حالش رابهم میزدولی کم نیاورد،باقدرت بیشتری حمله کرد
الکس که ازهمه ی نگهبانان قوی تروزبل تربود،ازپشت به طرفش حجوم اوردوگردن خرس راچنگ زدوبادندان های نیشش اوراگازگرفت
خرناس بلندودردناک ارسلان بین فریاد های خون اشام های سمج،گم شد
ثانیه ای  صبرنکرد،به پشت خودرا روی زمین کوبید
الکس ازقرارگرفتن خرس بر رویش باتمام توان اورا کنار زد
خرس سیاه،باچشمان ذاغش به طرفش دویدو دریک چشم بهم زدن گلویش رابین دندان هایش گرفت
الکس باتمام توان فریادزد،دردامانش رابریده بود
زیردستانش ازترس فقط نظارگرماجرابودند،هیچکدام جرعت نداشتن پاپیش بگذارند
خرس بی معطلی سرازتن مرد جدا کرد
افرادتیمورباتمام بی تجربگی قدرت خیلی زیادی داشتن
ولی قدرتشان به پای قدرتوخشم ارسلان نمیرسید.
تیمورکه ازدور نمایشی که سالهابرایش نقشه کشیده بودراتماشامیکرد
بی حوصله ازاین نبرد،باصدای بلندی ،دادزد
_منتظرچی هستین بگیرینش بدردنخورا

بیش ازصدنفرهمزمان به سمت ارسلان حمله ورشدن
ارسلان اما نمیخواست کم بیاورد
باتمام توان مقابله میکردوضربه های ان هارا دفع میکرد
ساعت ها درحال جنگیدن بود
بیش از صدنفرکشته شده بودن
اما افراد تیمورتمومی نداشتند
سنگفرش حیاط عمارت،پرازخون بود
خرس لحظه ای ازفرت خستگی،حواسش پرت شد
که یکی از ان مگس های خون خوار،ناغافل ضربه ای محکم به گردن اش زد
خرس نعره ای ازدردکشیدونقش بر زمین شد

تنهاصدای بلندتیمور راتشخیص داد
_ببندینشش
 

رمان طلسم خون115

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/10 10:52 ·

دنای کل

تیمورنیشخند بزرگی زد
خیرهه به مانیتور روبه افرادش بلندگفت
_چهارچشمی اتاق دخترهه رو بپایین ممکنه بخوادفرارکنه

باهمان لبخندشرور،به سمت صنم که باتعجب نگاهش را به مانیتور دوخته بود،برگشت
_بهت گفتم خودشوزدهه به موش مردگی،اون دخترهرچقدم بی عرضه باشه خون من تورگاشه بلدهه چطوربقیه روبازی بدهه

صنم شونه ای بالاانداخت
_خب چه بیهوش چه هوشیار،میخوای چیکارش کنی

تیمور تیکه ای ازموهای صنم رابازی داد
_هیشش صبورباش عزیزم صبورر

زن ازلحن ترسناک مرد،موبرتنش سیخ شد
به این مرد اعتباری نبود
شک نداشت پشت این ظاهرخونسرد،شیطانی نهفته تاهمچیزوهمکس رانابودکند
این مرد به دختر تنی خودش هم رحم نمیکرد
چراکه جز استفاده ازاوبرای پیش بردن نقشه هایش کاردیگری نکرده بود
هرباربیشترازعشقی که به این مرد داشت پشیمان میشد
****
(زمان حال)
بلاخرهه به مقصدرسید،کل روز را دویدهه بود
باقدرتونفوذش توانست بادادن رشوه ای عظیم به یکی ازکارکنان محفل،بفهمد اریکاتوسط انها دزدیدهه نشدهه
حالا شکش به یقین تبدیل شد
ازانجاکه ازاول به تیمور شک کردهه بود،راه عمارت اورا درپیش گرفت
خسته بود،عطشش برای خون ،انرژیش راتخلیه کردهه بود
حماقت محض بودبااین حالوروز به مقعر دشمن برود
اماچاره ای نداشت،نبایدبیشترازاین وقت را تلف میکرد
غرش بلندی کردوشیفت داد
اینبارخرس عظیموبزرگی ازوجودش بیرون امد
تنهافایده ی این طلسم لعنتیش همین بود
میتوانست ازان استفادهه کند
خرس سیاه باتمام قدرت شروع به دویدن کرد
سرعتش بخاطرجسم بزرگوسنگینش نسبت به گرگش خیلی ناچیزبود
اماهمین هم برایش غنیمت بود
دلش بی قرارونگران ان دخترک چموشوکوچکش بود
ثانیه ای راهدرنمیدادبرای نجات جفتش
عمارت ان مردک حرومزاده رو خوب میشناخت
سالهابود،افرادش دورادور ازانجا برایش گزارش میدادند
امااینبارنمیداست چرا خبر ربودهه شدن اریکا رانداده بودند
یک جای کارمیلنگید

رمان طلسم خون114

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/10 10:41 ·

*بی حرف فقط نگاش کردم
این زن کی بود
اصلااینجاکجابود
مغذم خالی ازهرچیزبود
*بی میل کمی ازسوپی که برام اورده بودن خوردم
یه چیزی اجازهه نمیداد،اروم باشم
وجودم پراز سوال بود
چشمام ازفرت بی خوابی روی هم افتادوتقریبا بیهوش شدم

****
_بهت هشدار دادم دهن وامونده اتوببندی ولی ببین چیکارکردی پنج روزهه بیهوشه
_وانمودنکن خودت بی تقصیری تیمورخان،مقصرتموم این جریاناخود  خودتی
_صنم اخ صنم دعاکن این دخترهه هیچیش نشه وگرنه کل نقشه هام نقشه برآب میشه،اون موقع اس که اون روی منومیبینی 
حالام گمشوبیرون تایه بلایی سرت نیاوردم

*****
دقایق طولانی گذشت تابلاخرهه شرشون کم شد
بابی حالی سرجام نشستم
نمیخواستم بفهمن بهوش اومدم
ازصبح بیداربودم
ولی وانمودکردم هنوزبیهوشم
اون تیموراحمقم به خیال اینکه همچنان بیهوشم نخواست معاینه ام کنن
بابی حالی سرم روازتو رگم بیرون کشیدم
ازروتخت بلندشدم،باقدم های سست به سمت پنجرهه قدم برداشتموبه ارومی پردهه رو کنارزدم
بادیدن ارتفاع بلندش،اه ازنهادم بلندشد
من بایدهرجور شدهه ازاین خراب شدهه فرارمیکردم
حتی دیگه حقیقتی که مثل خنجرقلبموتیکه تیکه کردهه بود ذره ای برام مهم نبود
الان فقطوفقط ارسلان مهم بودبرام
نمیتونستم اجازهه بدم بخاطرمن با بابا درگیربشه
بیچارهه وار روتخت نشستم
بایدیه فکری میکردم
هرجورشدهه بایدمیرفتم
*****

رمان طلسم خون113

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/10 10:37 ·

همجاتاریک بود
درختامانع ازراه رفتنم میشدن
شاخوبرگارو پس زدم
بایدپیداشون میکردم
_باباااا
_ارسلاننن
_صدامومیشنوید

کسی پشت سرم قرارگرفت
باترس برگشتم عقب

_من اینجام عزیزم، بیاپیشم

بابا بود،تقریبا به سمتش پروازکردم
محکم دراغوشم گرفت
_بابایی،من یه خواب بد دیدم،دیدم دزدیدنم،بهم گفتن توبابام نیستی،خیلی ترسیدم

صدایی ازبابادرنیومد،سرموبلندکردم که باصورت شیطانی تیمور روبه روشدم
باوحشت پسش زدم
_ت...تو..
_برگردبغل بابازودباش

ترسیدهه قدمی به عقب برداشتم
_نهه

*باصدای جیغ خودم ازخواب پریدم،نفس نفس زنون توجام نیم خیزشدم
_اروم باش عزیزم،خواب بود،چیزی نیست،بخاطر معجون درخت سرو عه

گیج به زنی که بشدت برام اشنامیزد برگشتم
هرچی به مغذم فشارمیاوردم چیزی یادم نمیومد
حتی خوابی که دست کمی ازکابوس نداشت رو به یادنمیاوردم
دست زن رو صورت خیس ازعرقم نشست
_اروم باش،یکی دوساعت دیگه همچیزیادت میاد،استراحت کن تابرات غذابیارم
 

رمان طلسم خون112

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/9 12:01 ·

سرموبه طرفین تکون دادم
_نه دروغ گفتن..میخواستن منواذیت کنن...سربه سرم گذاشتن

دیوانه وارزدم زیرخندهه ،خنده ی پرازدرد خنده ی پرازشوک عصبی
خنده ای تلخ
خنده هام اروم اروم جمع شدوجاش روبه هق هق بلندی داد
باتموم وجودم جیغ بلندی کشیدم،دستمومشت کردم،باتموم نفرتوخشم کوبیدم به اینه
اینه ترک خورد،ادامه دادم
انقدمشت زدم تااینه باصدای بلندی فروپاشیدوتکه هاش روزمین ریخت
بادردجیغ بعدیوکشیدم
کافی نبود
دستموبه پشت اینه رسوندموباتموم میزو وسایلاش پخش زمینش کردم
توصدم ثانیه کل اتاق روبهم ریختم
بادردروزمین فرود اومدم
مثل تکه های ریزاینه ی شکسته،منم داغونوشکسته بودم
گوشه ی دیوارتوقسمت تاریک اتاق کزکردم
باچشمای خیس به قطره قطره خون سرخی که از دستم چکه میکردخیرهه شدم
بوی اهن زنگ زدهه توسرم پخش میشد
چه اهمیتی داشت الان قلبم وایمستادیاازشدت خون ریزی می مردم
بین تموم خشموغموناامیدیم خودخواهانه ارزو کردم قبل مرگم مردی که قلبم رو به لرزهه دراوردهه بودروببینم،ارسلانموببینم،مردی که هیچوقت بهم دروغ نگفته بودمردی که شاید اندازه ی من نه حتی خیلی بیشترازمن درحقش ظلم شدهه بود
چقدبدبخت بودم که وجدانم بهم نهیب میزد من حق دیدنشوندارم
من کسی بودم که بابا ههعه کلمه بابابنظرم به طرزمضحکی مسخره اس
اریاخان بخاطرمن بخاطرتهدیدتیمور،ارسلان رو تواون غارشوم زندانی کرد،بخاطرمن لعنتی من نحس ارسلان ۱۵سال از زندگیش محروم شد،من حق نداشتم عاشقش باشم حق نداشتم بخوامش ولی بازم ته دلم خودخواهانه میخواستم برای اخرین باربه اغوش گرمش برم
سرموبه دیوارکوبیدم
خاطرات بچگیام سوالایی درباره ی مادرم که هرباربابا بیجواب میذاشتشون بهم ثابت میکرد،تموم حرفای اون زن واون مردمنحوس،درسته

کم کم قطعه های پازل داشتن جورمیشدن
هرچندتلخ هرچند دردناک هرچندکه یک درصدم قرارنبودتیمورو به عنوان پدرم قبول کنم، هرچندکه داشتم مرگوبه چشمم میدیدموقرارنبوداخرین تیکه ی پازل رو کنارهم بچینم...
چشام روی هم افتاد
لحظه ی اخرکوبیدهه شدن دروفریادتیمور روشنیدم
_اریکاا
_اریکادخترم اریکااا بازکن چشاتو
لحظه ای چشای بی جونموبازکرد دستشوازروصورتم پس زدم
_ب..به..من نگو..دخترمم

*تاریکی مطلق.....

*******