رمان طلسم خون106

Fati.A Fati.A Fati.A · 10 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

(یک هفته قبل)

~اریـــــکــا~

منتظربه ساعت خیرهه بودم تابلکه یکی بیادبگه اینجاچخبرهه
چندساعت ازرفتن صنم گذشته ولی کسی سراغم نیومدهه بود.
فکرای جور واجور ولکنم نبود
فکربابا،فکر حرفایی که قراربود بشنوم،ازهمه مهمتر ارسلان
نمیدونم الان چه فکری باخودش میکنه،مطمعنا فکرمیکنه فرارکردم
چقدحماقت کردم به حرفش گوش نکردم،کاش پام میشکست نمیومدم ازکلبه بیرون،پوف همش تقصیرخود احمقمه
سرموبه تاج تخت تکیه دادم
ازشدت ضعف شکمم صدامیداد،کلی غذا اورده بودن برام ولی نمیخواستم تا دلیل دزدیده شدنمونفهمیدم چیزی بخورم.
باصدای قیژ در بدون اینکه نگاه کنم کیه بی حوصله گفتم
_منکه گفتم چیزی نمیخورم واسه چی هی میایی،گمشوبروبیرون

_مثل اینکه حسابی ازدست ما دلخوری

باشنیدن صدای مردی که صنم گفت تیمورهه سیخ توجام نشستم
هل شدهه برگشتم سمتش،دقیق نگام کرد
پوزخندی زدواومد کنارم روتخت نشست
بی ارادهه حالت دفاعی گرفتم که خیلی ریلکس گفت
_نترس کاریت ندارم،به صنم بانو گفتی حرف داری،میشنوم

بااخمای درهم طلبکارنگاش کردم
_من باشماکاری ندارم اقای به ظاهرمحترم،بعدم قراربود شما حرف بزنیدنه من،من واسه چی اینجام؟! چی از جونم میخوایین؟