رمان طلسم خون107

Fati.A Fati.A Fati.A · 10 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

_یه نفس بگیر،چخبرته، دونه دونه بپرس

نفسی گرفتم وشمرده شمرده پرسیدم
_واسه چی منودزدیدین؟

یه تای ابروشو بالاانداخت
_فکرمیکنم دلیلم خیلی واضحه

عصبی دادزدم
_شماهامنوگرفتین،بازیتون گرفته،میگم من واسه چی اینجام

درکمال تعجب سکوت کرد،نگاهش به نقطه ی نامعلومی خیره شد
دقایق طولانی ساکت بود
کلافه سرموبین دستام گرفتم،اومدم ازجام بلندشم که به حرف اومد

تیمور:
_تایه جاهایی ازگذشته خبرداری ولی همچیزو بهت نگفتن

*گیج نگاش کردم که بدون نگاه کردن بهم ادامه داد
_احتمالا از عشق من به طناز خبرداری،یادمه مثل دیوونه ها عاشقش شدم منی که از زن هامتنفربودم دلباخته ی دختری شدم که ازم خیلی کوچیکتربود،اولین بار که دیدمش متوجه جونی وخام بودنش شدم ولی توهمون نگاه اول دل باختم
بهم قول ازدواج داد منم درقبالش ازادش کردم
همچی خوب بود،باهاش درارتباط بودم،قراربود بعدا از جنگ رابطمون رو علنی کنیم،اون روز روهیچوقت فراموش نکردم،با چه امیدی خسته ازجنگ برگشتم،میخواستم خبرپیروزیموبه طنازم بدم بهش بگم امادهه شه برای عروسی،ولی همون روز خبر ازدواجشوشنیدم،به معنای واقعی نابودشدم
انقد داغون بودم که هرشب با خوردن کلی مشروبوکلی خون خوابم میبرد،انتقام مثل خورهه افتادهه بودبه جونم
دیگه برام هیچی مهم نبود،همه کارکردم تااعضای محفل به اعدام طناز راضی شدن
بعداون،اون شوهربی خاصیتشم کشتم