رمان طلسم خون10

چندروز ازاون روز که بابادعوام کرده بودمیگذشتومیشه گفت بالاخره باکلی نازموکشیدن باهاش اشتی کردم خخ
خوابای عجیب غریبم ادامه داشت هرباراون گرگومیدیدم
کاری باهام نداشت فقط خیره نگام میکردوبعدمیرفت
دیگه نمیترسیدم ازش ومیشه گفت به اینکه هرشب میومدبه خوابم عادت کرده بودم
بعدازخوردن شام طبق معمول لباس خوابموپوشیدموروتختم درازکشیدم یکم باگوشیم ور رفتموخوابیدم
**********
بازم توهمون جنگل تاریک بودم
خبری ازگرگ نبود باکنجکاوی اطرافمونگاه کردم
_هی کجایی
_خاکستریی
*انگارصداموشنیدکه زوزه اش بلندشدلبخندی رولبم نشستوبه سمت صداحرکت کردم،بادیدن گرگ خاکستری لبخندم اوج گرفت جلورفتم که اونم بهم نزدیک شد
چقدازنزدیک پرابهت تروقشنگ تربود
چشای ابی رنگش توتاریکی برق میزد
دستموبه یال هاش کشیدم
_هردومون میدونیم این فقط یه خوابه اگه میخوای منوببینی بیابه قعرجنگل
باصدای مردونه وبمی باتعجب سرموبلندکردموبه گرگ خیره شدم گرگ که نگاهمودید پلکی زدوبه عقب رفت،تابه خودم بیام ازنگاهم غیب شد
_ننننننـــــــه
*نفس نفس زنون ازخواب پریدم،بی حال به تاج تخت تکیه دادم
هرباربعدازدیدن خواب اون گرگ انرژیم تحلیل میرفت انگارکه انرژیموتغذیه میکنه
یاداون صدا افتادم چرابهم گفت برم جنگل،جنگلی که ورودبهش ممنوعه
اگه بابامیفهمیدقاعدتا برم میگردوندتهران
کنجکاوبودم هم بخاطردیدن اون گرگ زیباهم میخواستم بدونم اون توچی هست که کسی اجازه ی ورودبهشوندارهه بایه تصمیم نهایی
لبخندی رولبم نشستودرازکشیدم روتخت
******