رمان طلسم خون109

Fati.A Fati.A Fati.A · 9 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

*آهی ازته دل کشیدم،چقداین مرد بی رحموسنگدل بود
پس بخاطر این اشغال باباموارسلان باهام بدشدن
تیمورساکت شد
نفسی گرفتوازجاش پاشد
_تقریبابیشترچیزارو بهت گفتم،لازم نیست بقیه اشوبدونی

اخمی کردم
_هنوز نگفتی چرا منودزدیدی
_خیلی واضح گفتم،اریا فرارکردهه ارسلانم الان فکرمیکنه توپیش اونی،این به نفع منه اون دوتا احمق دوبارهه به جون هم میوافتن فرقش اینه که من اینبار عقب نمیشکم اون دوتاحرومزادهه رو میکشم،دنیا جایی برای دوتا حرومزاده که مادرخرابی مثل طناز داشتن،ندارهه

ازجام بلندشدم بانفرت زل زدم بهش
_توهمچین کاری نمیکنی
_میکنم جونم،خیلی خوبم میکنم،درست جلوی چشم خودت

*شوکه،وحشت زدهه روزمین فرود اومدم
نه من نمیزارم ،نمیزارم بلایی سر اون دونفربیاد
جیغ زدم
_نمیزارمممم
*اون کثافت رفته بود،من موندهه بودم با قلبی که ازنگرانی درحال ترکیدن بود
کاری ازم برنمیومد،انقدبیچارهه بودم که جز گریه کاردیگه ای نمیتونستم بکنم.
نمیدونم چقد اشک ریختم چقد التماس خداکردم تاخوابم برد