رمان طلسم خون112

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/9 12:01 · خواندن 1 دقیقه

سرموبه طرفین تکون دادم
_نه دروغ گفتن..میخواستن منواذیت کنن...سربه سرم گذاشتن

دیوانه وارزدم زیرخندهه ،خنده ی پرازدرد خنده ی پرازشوک عصبی
خنده ای تلخ
خنده هام اروم اروم جمع شدوجاش روبه هق هق بلندی داد
باتموم وجودم جیغ بلندی کشیدم،دستمومشت کردم،باتموم نفرتوخشم کوبیدم به اینه
اینه ترک خورد،ادامه دادم
انقدمشت زدم تااینه باصدای بلندی فروپاشیدوتکه هاش روزمین ریخت
بادردجیغ بعدیوکشیدم
کافی نبود
دستموبه پشت اینه رسوندموباتموم میزو وسایلاش پخش زمینش کردم
توصدم ثانیه کل اتاق روبهم ریختم
بادردروزمین فرود اومدم
مثل تکه های ریزاینه ی شکسته،منم داغونوشکسته بودم
گوشه ی دیوارتوقسمت تاریک اتاق کزکردم
باچشمای خیس به قطره قطره خون سرخی که از دستم چکه میکردخیرهه شدم
بوی اهن زنگ زدهه توسرم پخش میشد
چه اهمیتی داشت الان قلبم وایمستادیاازشدت خون ریزی می مردم
بین تموم خشموغموناامیدیم خودخواهانه ارزو کردم قبل مرگم مردی که قلبم رو به لرزهه دراوردهه بودروببینم،ارسلانموببینم،مردی که هیچوقت بهم دروغ نگفته بودمردی که شاید اندازه ی من نه حتی خیلی بیشترازمن درحقش ظلم شدهه بود
چقدبدبخت بودم که وجدانم بهم نهیب میزد من حق دیدنشوندارم
من کسی بودم که بابا ههعه کلمه بابابنظرم به طرزمضحکی مسخره اس
اریاخان بخاطرمن بخاطرتهدیدتیمور،ارسلان رو تواون غارشوم زندانی کرد،بخاطرمن لعنتی من نحس ارسلان ۱۵سال از زندگیش محروم شد،من حق نداشتم عاشقش باشم حق نداشتم بخوامش ولی بازم ته دلم خودخواهانه میخواستم برای اخرین باربه اغوش گرمش برم
سرموبه دیوارکوبیدم
خاطرات بچگیام سوالایی درباره ی مادرم که هرباربابا بیجواب میذاشتشون بهم ثابت میکرد،تموم حرفای اون زن واون مردمنحوس،درسته

کم کم قطعه های پازل داشتن جورمیشدن
هرچندتلخ هرچند دردناک هرچندکه یک درصدم قرارنبودتیمورو به عنوان پدرم قبول کنم، هرچندکه داشتم مرگوبه چشمم میدیدموقرارنبوداخرین تیکه ی پازل رو کنارهم بچینم...
چشام روی هم افتاد
لحظه ی اخرکوبیدهه شدن دروفریادتیمور روشنیدم
_اریکاا
_اریکادخترم اریکااا بازکن چشاتو
لحظه ای چشای بی جونموبازکرد دستشوازروصورتم پس زدم
_ب..به..من نگو..دخترمم

*تاریکی مطلق.....

*******