رمان طلسم خون114

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/10 10:41 · خواندن 1 دقیقه

*بی حرف فقط نگاش کردم
این زن کی بود
اصلااینجاکجابود
مغذم خالی ازهرچیزبود
*بی میل کمی ازسوپی که برام اورده بودن خوردم
یه چیزی اجازهه نمیداد،اروم باشم
وجودم پراز سوال بود
چشمام ازفرت بی خوابی روی هم افتادوتقریبا بیهوش شدم

****
_بهت هشدار دادم دهن وامونده اتوببندی ولی ببین چیکارکردی پنج روزهه بیهوشه
_وانمودنکن خودت بی تقصیری تیمورخان،مقصرتموم این جریاناخود  خودتی
_صنم اخ صنم دعاکن این دخترهه هیچیش نشه وگرنه کل نقشه هام نقشه برآب میشه،اون موقع اس که اون روی منومیبینی 
حالام گمشوبیرون تایه بلایی سرت نیاوردم

*****
دقایق طولانی گذشت تابلاخرهه شرشون کم شد
بابی حالی سرجام نشستم
نمیخواستم بفهمن بهوش اومدم
ازصبح بیداربودم
ولی وانمودکردم هنوزبیهوشم
اون تیموراحمقم به خیال اینکه همچنان بیهوشم نخواست معاینه ام کنن
بابی حالی سرم روازتو رگم بیرون کشیدم
ازروتخت بلندشدم،باقدم های سست به سمت پنجرهه قدم برداشتموبه ارومی پردهه رو کنارزدم
بادیدن ارتفاع بلندش،اه ازنهادم بلندشد
من بایدهرجور شدهه ازاین خراب شدهه فرارمیکردم
حتی دیگه حقیقتی که مثل خنجرقلبموتیکه تیکه کردهه بود ذره ای برام مهم نبود
الان فقطوفقط ارسلان مهم بودبرام
نمیتونستم اجازهه بدم بخاطرمن با بابا درگیربشه
بیچارهه وار روتخت نشستم
بایدیه فکری میکردم
هرجورشدهه بایدمیرفتم
*****