رمان طلسم خون119

_هی هی استپ کن،تتدنرو دخترخانم،منم همچین خوشحال نیستم توله ای مثل توپس انداختم،هوم به چه دردم میخوری،هیچی،پسرکه نیستی خون اشامم که نیستی،یه ادم به دردنخورمثل مادرتی که جز سرویس دادن،مزیت دیگه ای نداشت
*مادرموندیده بودم ولی میدونستم درحقش خیلی ظلم شده
حتی بخاطرمن مردهه
باخشم دستشوکه نزدیک صورتم اورده بودوپس زدم
_حق نداری راجب اون زن اینجوری حرف بزنی،کثافتی مثل توچی از انسانیت میفهمه
ازجلدخونسردیش بیرون اومد،اخم غلیظی کرد
تابه خودم بیام،ازضرب دستش پخش زمین شدم
میدونستم این نصف قدرتشم نیست وگرنه الان سرم ازتنم جداشدهه بود
پوزخندی رولب پاره شدم،نشست
_تنهاهمینکار ازت برمیاد،زورت به یه دختربچه میرسه،هه به توام میگن مرد،تو یه ترسوی اشغالی
اینباراون نیشخندزد
_میخوای بدونی چه کارایی ازدستم برمیاد،الان نشونت میدم
باصدای دادش،ازجاپریدم
_جاسم،جاسمممم
مرد درشت اندامی باعجله وارد اتاق شد
_بله اقا
_مهمونمونوبیار
_چشم اقا
*گیج نگاهم بین در و تیمور درگردش بودکه
به دقیقه نکشید
دونفرکه مردی با بالاتنه ی لختوبدن خونین رو حمل میکردن وارد اتاق شدن
مردزخمی رو روزانوهاش روزمین گذاشتن اما هنوز دستاش اسیردست اون دوتا مردترسناک بود
نگاهم رو زنجیری که دستوپاهاشو باهاش بسته بودن قفل شد
این بی وجودا اصلا،بویی از انسانیت برده بودن؟
موهای مردزخمی، نمیزاشت صورتشوببینم
بوی اشنایی زیربینیم پیچید
بوی اشنای جنگل
ناباور سرتکون دادم نه اون مرد،مردمن نیست امکان ندارهه
تیمورکه بادقت منوزیرنظرگرفته بود،به سمتشون رفت
موهای مردزخمی رو چنگ زدوسرشوبلندکرد
_خوب نگاش کن،حالا دیدی چه کاری ازباباجونت برمیاد،یانه بازم منتظری ورق بعدیمورو کنم
چشام بادیدن صورت زخمیوکبود ارسلان،گردشد
نه نهههه امکان نداشت اون اینجا
اون نبود
قلبم درحال له شدن بود،نفسم قطع شد
نشانم بیشترازقبل به سوزش افتاد
اشکایی که نمیفهمیدم کی روصورتم ریخته شده روپس زدم
باسستی خودموروزمین به سمتش کشوندم
حتی پوزخندصدا دارتیمورکثافتم،باعث نشدبه راهم ادامه ندم،
بهش رسیدم
تیمور عقب کشید
دست لرزونموجلوبردموروصورتش گذاشتم
_ار...س.ارسلانن
با بازشدن پلکاش،ازشدت خوشحالی ،ناباور خندیدم
_من اینجام..منوببین
طرح کوچیک لبخندرولبای زخمیش نقش گرفت
_ار..اریکا
صورتشوبادستام قاب گرفتم
_جان..جان اریکا..حرف نزن حالت خوب نیست
_خ..خیل..خیلی...دن..دنبال..ت..گشتم
اشکام اجازه نمیداد درست ببینمش
_هیس..میدونم...هیچی نگو..من پیشتم
بی توجه به اون دونفرکه دستای عزیزترین کسمو گرفته بودن تامبادا بااین حال خرابش فرارکنه
خودموجلوکشیدمودرمقابل نگاه بی جون ارسلان،دستامودورگردنش حلقه کردم
_دوست دارم
زمزمه ام به قدری اروم بودکه شرط میبستم نشنیده ولی حتی اگه میشنیدم
لیاقتشوداشت
اون بخاطر من به این حالوروز افتادهه بود
*باافتادن سرش روشونه ام ،باوحشت عقب کشیدم
چشاش بسته شده بود
دست رو صورتش گذاشتم
تنش یخ بود
باشوک تکونش دادم
_ار..ارسلان..
_منوببین
_شوخی خوبی نیست..
_چشاتوبازکن
*اشکای لعنتیم نمیزاشتن صورتشو ببینم باسمجات پسشون زدم
_بلندشو،مگه نیومدی نجاتم بدی
جیغ زدم
_بلندشوووووو
کسی ازپشت بازوهاموگرفتوازروزمین بلندم کرد
جیغ زدم
_ولم کنننن،اون..اون حالش خوب نیست
صدای فریاد تیمورازبغل گوشم هم برام اهمیتی نداشت
_منتظرچی هستین،ببرینش بیرون
اون دونفرباتموم بی رحمی جسم بی جون عشقموبلندکردنوبه سمت بیرون اتاق کشیدن
باتموم زور بین دستای تیمور تقلامیکردم
_ولم کنننن...ارسلاانننن
_ارسلاااننن
نمیدونم چقدتقلاکردم
چقدجیغ زدم
چقدگریه کردم
زمانی که ازبی حالی چشام بسته شد
تیمور رهام کرد
بارهاشدنم،بی جون پخش زمین شدم
حتی ذره ای انرژی برای بازکردن پلکام نداشتم
****