رمان طلسم خون121

*چشاشوبااطمینان بست
_شاهین به موقع رسید،نگران نباش خوبه به قول خودش سگ جون ترازاین حرفاس،الانم توعمارته،وقت نداریم دختر الان میرسن
*ازاینکه فهمیدم حالش خوبه،نفس راحتی کشیدم
اگه بلایی سرش میومد هیچوقت خودمونمیبخشیدم حتی نمیخوام یه لحظه ام به نبودنش فکرکنم
ویدا که دید هنوز وایستادم دستمومحکم به جلوکشید
_یالادختر
به خودم اومدم،شروع به حرکت کردیم
ویدا درانتهای راهرو رو بازکرد
همین که پا توش گذاشتیم
مردی درشت اندامی پریدجلومون
ویدا منوبه کناری هل دادو به سمت مرد حمله کرد
جیغ گوش خراشم بین نعره ی بلندمرد،گم شد
ثانیه ای بعد سر مرد جلوی پاهام فرود اومد
باوحشت به اون سرخیرهه بودم که ویدا دادزد
_اریکازودباش
ترسوکنارزدمودنبال ویدا رفتم،هنوزم این چیزا برام عادی نشده بود،اخه قطع شدن سریه نفر هرچندخون اشام یا گرگینه
نرمال نبود،انگار توی کابوس ترسناکی گیرکرده بودم که جز نجات جون خودم کار دیگه ازم برنمیومد
*بعدازکلی مشقت به حیاط رسیدیم
صدای نبردوغرش افراد داخل عمارت،تاحیاطم میومد
بارسیدن به در،یکی ازپشت درختابیرون پرید
تابفهمیم چیشده ،ویدا به دست تیمور اسیرشد
شوکه جیغ زدم
ویدا تقلامیکرد تارهابشه ولی زور اون کجاوزور اون تیمور اشغال کجا
_اگه مثل بچه ی ادم نیایی خودتوتسلیم کنی ،این دختره رو جلوچشت میکشم
چشام ازفرت گریه پرشد قدمی جلوبرداشتم که ویدا دادزد
_اریکاجلونیا...فرارکن زودباش
_نه من نمیرم نمیزارم بلایی سرت بیاد
قدم بعدیوکه برداشتم ویدا با گریه جیغ زد
_میگم نیاجلو..برو جون من برو
هرچندقلبم درحال له شدن بود،امامطمعن بودم تیمور اگه گیرم بندازهه هردومونومیکشه،پس نباید صبرمیکردم،لاقل باید کمک میاوردم
باگریه نگاش کردم که دادزد
_برووو جون ارسلان بروو
به ناچار دروبازکردموبانگاه اخربه ویداوصدای جیغش
به سمت بیرون دویدم
هنوز نمیفهمیدم اینجاچخبرهه