رمان طلسم خون122

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/12 12:24 · خواندن 1 دقیقه

فقط باچشمای بارونی به سمت نامعلومی میدویدم
باقرارگرفتن کسی جلوم ازحرکت ایستادم
بادیدن بابا،قلب ترسیدم یکم اروم گرفت
باقدم های سستم به سمتش دویدم
اغوششوبرام بازکرد
سرم که روسینه اش نشست
باتموم وجود عطرشو استشمام کردم
—بابا
_هیششش وقت نداریم بایدبریم

_نه من جایی نمیام،ویدا ویدا رو بایدنجات بدیم

*بابا باتاسف نگام کرد

_شاهین میرهه مافعلاباید هرچه زودترازاینجابریم

*نگاه اشک الودم به شاهین که از ماشین پیادهه شد دوخته شد

بادیدنم بانگرانی جلو اومد

_حالت خوبه؟

سری تکون دادم که نگاهش به پشت سرم دوخته شد

بالکنت گفت

_پ..پس... ویدا کجاس؟

بغضموقورت دادم

_دست تیمور اسیرشد،نزاشت بمونم کنارش،توروخدا نجاتش بدهه

شاهین اجازه نداد حرفم تموم شه،زیرنگاه ملتمسم شیفت دادوبانهایت سرعت حرکت کرد

ثانیه ای بعداثری ازش نبود

*باباکه باغمونگرانی بهم نگاه کرد،درمقابل نگاه متعجبم بزور به سمت ماشین کشوندم

-بشین 

_امابابا...

_هیشش

*****
یک ماه بعد

دستموزیرچونه ام گذاشتمو منتظربه بابا که هنوزم قصد نداشت حرف بزنه خیرهه شدم
نگاهموکه دید ضربه ای نمایشی به پیشونیش زد
_ول نمیکنی نه

نوچی کردم
_یه ماه گذشته هرروز به یه بهونه از زیرحرف زدن در رفتی،دیگه نمیزارم فرارکنی بهم بگو اون روز چجوری ازماجراخبردارشدی

باباکلافه پوفی کشید
_بهت گفتم که بی بی،پوف حواس نموندهه برام،منظورم همون زنیکه صنمه،اون خبردارم کرد
_گفتی ولی ازجزئیاتش حرفی نزدی،صنم چجوری توروپیدا کرد اصلاچرا کمکمون کرد؟!

بابادرحالی که جلوی اینه موهاشومرتب میکردگفت
_بعدازفرارم از زندان اون مردتیکه احمق ،تنهاکسی که ازجامو وضعیتم بهش خبردادم صنم بود،اون موقع هنوز ازهویت واقعیش بی خبربودم،وقتی اومدانقدهراسونو آشفته بودکه بدون اینکه راجبش کنجکاوی کنم به خونه ام راهش دادم،تااینکه شروع کرد ازاول تااخرماجرا رو تعریف کردن،هرثانیه که میگذشت بیشتردلم میخواست خرخره اشو بجوم،اما وقت نداشتم فقط تونستم افرادکمی که داشتمو جمع کنم بعدبه سگای ارسلان خبربدم،نمیتونستم اجازه بدم بلایی سرتو و اون پسره ی احمق بیاد