رمان طلسم خون124

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/13 10:42 · خواندن 1 دقیقه

بازم بی ارادهه بغض کردم،بازم فکرم سمت ارسلان کشیدهه شد
یعنی الان حالش چطورهه،بهم فکرمیکنه یانه فراموشم کردهه
اخرین بار از زیر زبون بابا کشیدم،فهمیدم حالش خوبه ودارهه گله رو سرپامیکنه،حتی تصور غمی که میکشه برام دردناکه،اون عذادار دختریه که از خواهری براش چیزی کم نزاشته بود،کسی که بخاطرمن بی ارزش جونشوفداکرد
ارسلان هرچیم ببخشه عمرا اگه ازاین مسئله بگذرهه
حتما تاالان دلیل مرگ ویدا رو که من بودم،روفهمیدهه
اهی ازته دل کشیدم
باید میرفتم به دیدنش
بایدبرمیگشتم پیشش
بایدمیفهمیدم این مدت چی بهش گذشته،بیشترازاین طاقت دوریشونداشتم
عزمموجمع کردم
کاغذوخودکاری ازتوکشودراوردمو برای بابا یه یادداشت نوشتم
یه خداحافظی مختصر
نیازی به ساک نبود،من اونجام لباس داشتم
گوشیموکه بابا به تازگی بهم هدیه داده بود رو توجیب مانتوم گذاشتم بایه نگاه اخرتواینه
اروم از بالکن پایین پریدم
یکم صبرکردم تااین حمید خرمگس برعه ناهاربخورهه
زیاد طول نکشیدکه به سمت اتاقک ته حیاط رفت
بی معطلی به سمت درحیاط دویدم
دورو باکمترین سروصدابازکردموازحیاط بیرون زدم
بانگاه به اطراف متوجه دوسه نفر که ازدور ویلارو تحت نظرداشتن،شدم.
خودموپشت دیواری که به اون طرف دیدنداشت قایم کردم
یواش خم شدم،سنگ کوچیکی که کنارپام بودو برداشتم
نفس عمیقی کشیدم شایداحمقانه بودولی چون توفیلماهمیشه جواب میدادمیخواستم امتحانش کنم
سنگ رو باتموم زورم به سمت مخالف خودم پرت کردم
نقشه ی احمقانه ام انگاری جواب داد چون توجهشون به اون سمت جلب شد