رمان طلسم خون125

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/13 10:47 · خواندن 1 دقیقه

حتی یکیشون رفت لای بوته هاروبگردهه
خنده اموبزور کنترل کردمو
بادو از اونجا دورشدم
نمیدونم چقد دویدهه بودم
ولی باسوزش سینه ام بلاخرهه گوشه ای وایستادم
درسته قلبم درمان شدهه بودولی یه ادم عادیم بعدازکلی دویدن کم میاورد
یکم که حالم جااومد
دوبارهه راه افتادم بارسیدن به خیابون اصلی،دستموبرای گرفتن تاکسی بلندکردم
بلاخرهه یکی وایستاد
باخوشحالی سوارشدمو ادرس عمارت ارسلان رو دادم
ازشدت هیجان قلبم توسینه ام میزد
حتی برام مهم نبود چرا تاالان سراغی ازم نگرفته اونی که عاشق بودمن بودم پس نمیخواستم برای دیدنش لحظه ای صبرکنم
***
بعدازنیم ساعت بالاخرهه رسیدم
پیادهه شدم
بادیدن عمارت بزرگوباشکوه روبه روم،استرس به جونم افتاد
هوف حالا چه دلیلی برای اومدنم بیارم
نفس عمیقی کشیدم تابلکه یکم ازاین استرس کوفتیم کم کنم
زنگ دروفشوردم
دربدون پرسش باصدای تیکی بازشد.
هوف خدایاخودموبه خودت سپردم.
باقدم های کوتاهواروم به سمت دراصلی رفتم.
حامدوپیمان جلوی دروایستاده بودن
بادیدن جدیتشون خندم گرفت
مثل بادیگاردا نگاهشون دائم،اطرافومیپایید
جلوتر رفتم
_سلام
هردو نگاهشون به سمتم کشیده شد،کاملا معلوم بود جاخوردن.
حامدزودتربه خودش اومد
_سلام،اینجاچیکارمیکنی تو؟!
پیمانم جواب سلامموباتکون دادن سرش داد
سرموپایین انداختم ،حق داشتن بپرسن چرا اینجام
تک سرفه ای کردم
_میشه برم داخل؟
*گیج سرشوتکون داد
وازجلوی درکنار رفت.