رمان طلسم خون126

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/13 10:52 · خواندن 1 دقیقه

چندساعتی بود اومدهه بودم،بچه هاکلی سوال جوابم کردن
میشه گفت کلی ازدیدنم خوشحال شدن
انتظار این همه خوشرویشون رونداشتم
ولی اونابامعرفت ترازچیزی بودن که نشون میدادن

هنوز خبری از ارسلان نبود
به گفته حامدباشاهین برای شرکت توجلسه ی محفل رفته بودن
جالب بود،هم باباهم ارسلان هردورفته بودن
حتی منم کنجکاو بودم محفل کیو به عنوان عضواصلی وجای تیمور، انتخاب میکنه
درحالی که تواتاق قدم روگرفته بودم ،یه لحظه خودموجلوی اینه دیدم
این من بودم؟!
رفتم جلوتر
بادیدن خودم،هینی کشیدم
پوفف خاک برسر خنگت کنن اریکا
شبیه آدمایی که ازآمازون فرارکردن شده بودم
موهام به هم ریخته بودوصورتم رنگ پریده
تنم از دویدن زیاد خیسوچسبونکی شده بود
بایه تصمیم نهایی،راهی حموم شدم
****
_اخیش راحت شدما

لبخندی رولبام نشست حالاموهام مرتب بود،بااون ارایش ملایم حسابی خوشگل شدهه بودم
خخ
تیشرتوشلواری تنم کردم
خیلی خسته بودم
حتی واسه ناهارم نرفتم پایین
واقعاروم نمیشدبعداز مرگ ویدا پرو پرو برم توجمعشون

انگارکه اتفاقی نیوافتادهه باهاشون غذابخورم.
خودمورو تخت پرت کردم
سرموبه بالشت چسبوندم
بین خوابوبیداری بودم که بوی خوشی زیربینیم پیچید
لبخندی زدم
این بوچقداشنابود
_هردومون خوب میدونیم خواب نیستی

باشنیدن صدای بم وخش داری که شنیدنش مدت هاشده بودارزوم
ضربان قلبم بالارفت
ازحالت منگی بیرون اومدم
حتی نفس کشیدنم یادم رفت
مثل برق گرفته ها چشاموبازکردم
برخلاف تصورم که الان باصورت اخمالو خشمگینش روبه رومیشم
ارسلان کاملا خونسردبود
اب دهنموقورت دادمو توجام نیم خیزشدم
_اینجاچیکارمیکنی؟

جرعت نگاه کردن توچشاشو نداشتم
جوابیم برای سوالش نداشتم
باخم شدنش روموچنگ زدن چونه ام
هینی ازترس کشیدمونگاه ترسیده ولرزونمو تونگاه یخی ابی رنگش دوختم
_یادمه یه زبون سه متری داشتی،یالاوقت ندارم،واسه چی اینجایی
_من..من
*اخم جذابی روپیشونیش نشست
_میشنوم