رمان طلسم خون130

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/14 11:43 · خواندن 1 دقیقه

_منم یادم نمیاد گفته باشم میخوام برم

اخمی کردو خم شدسمتم
تابه خودم بیام موچ دستم اسیردست بزرگش شد
_هیچی باب میل توپیش نمیرهه،برت میگردونم خونه ات

بالجبازی دستشو پس زدم
_نمیخوام من جایی نمیرم

انکشتشو تهدید وارجلوی صورتم تکون داد
_ببین منو، کفرمنودرنیار،بلندشوتابزور نبردمت

نوچی کردم 
_مگه نه اینکه جای زن پیش جفتشه،تااونجایی که یادم میاد،من هنوز جفتتم هرجابری منم باهات میام

پوزخندرومخی، کنج لبش نقش بست
_تاچندوقت پیش که خودتو میکشتی خلاف اینوثابت کنی چیشدالان یادت افتاد جفتمی

نگاهموباخجالتی که نمیدونم ازکجایهوپیداش شدازش گرفتم
_نه جونم من کی همچین حرفی زدم،اگرم گفتم یادم نمیاد مهم الانه که قبول دارم جفتمی

نیشخند ترسناکی زد 
_اوکی بیبی حالاکه خودتم قبول کردی، بایدبهت بگم وظیفه ی زنادرمقابل جفتشون چیه

دروبستوجلواومد
ازترس داشتم قالب تهی میکردم
نکنه بخواد...
نه بابا فکرنکنم اون ازم بدش میاد
خب دیوونه حشریت که این چیزا سرش نمیشه
ازفکر رابطه رنگم پرید
دستشوبه دکمه های پیراهنش رسوندو شروع به بازکردنشون کرد
باچشای گردشدهه نگاش میکردم که نزدیکو نزدیک ترشد
بانشستنش روتخت،خودموسریع عقب کشیدم
هرچی اون نزدیک ترمیشد من عقب تر میرفتم تاجایی که روم خیمه زد
چشام ازفرت ترس گردشد
میخواست چیکارکنه
افکارمنفی به سرم هجوم اوردن
بی اراده چشامومحکم بستم

دقایقی گذشته بودولی حرکتی نکرد
با بازکردن چشام باسقفوتاریکی اتاق روبه روشدم
هدفش چی بود ترسوندن من یا خاموش کردن آباژور
کنارم بافاصله درازکشیده بودوارنجش رو چشاش گذاشته بود
نمیتونستم نگاه ازش بردارم
حالامیفهمیدم چقد دلتنگشم

_زیاد خوشحال نباش،فردا اول وقت بایدازاینجابری،الانم بجای دیدزدن من،بگیربخواب

باشنیدن صداش،زهره ترک شدم
عجب ادمی بودا ازکجافهمید دارم نگاش میکنم
سعی کردم به چیزی فکرنکنم
حالاکه اینجام نمیخواستم این فرصتوازدست بدم
لبخندی که رفته رفته داشت رولبام شکل میگرفتوسریع جمع کردم
چشاموبستمو وانمود کردم خوابیدم
تاخوابش سنگین بشه