رمان طلسم خون136

*چشم غره ای بهم رفت
_خانموباش توباغ نیستی،یالا راه بیوافت بابای من که نیومدهه ریلکس کردی، بابای جنابعالیه
بی حرف ازجام بلندشدموهمراهش تاجلوی در رفتم
بادیدن بابا،خجالت زدهه سرموپایین انداختم
_سلام
*تابفهمم چیشدهه تواغوش گرمش فرو رفتم
_کشتی منوتوازنگرانی
اروم ازش فاصله گرفتمو باخجالت نگاش کردم
_ببخشید
_بیشترازهزارباربه گوشیت زنگ زدم ولی خاموش بود
_یادم رفت روشنش کنم
_مهم نیست،همینکه میبینم حالت خوبه انگاردنیاروبهم دادن،بریم عزیزم
*تااینوگفت ازش فاصله گرفتموتقریبابه ارسلانی که دست به سینه نگامون میکرد،چسبیدم
بابا اخمی کردوسوالی نگام کرد
_شرمنده بابایی،امامن میخوام اینجابمونم
_هیچ میفهمی چی میگی،زده به سرت راه بیوافت ببینم
*به دنباله ی حرفش جلواومدوبازوموگرفت
بزور کشیدم سمت خودش
مصمم دستشوپس زدمودوبارهه چسبیدم به ارسلانی که خونسردنگامون میکرد
_من جایی نمیام
*بابا دستی به صورتش کشید
ازنفسای عمیقش معلوم بودبه شدت عصبیه
شمرده شمرده گفت
_جای تو اینجانیست،بیابریم خونه ی خودمون
_گفتم که نمیام
*باباعصبی به ارسلان خیره شد
انگشتشوتهدیدوارجلوش تکون داد
_اگه این کاراش زیرسرتوعه بهت بگم بدمیبینی...
ارسلان پریدوسط حرفش
_همونجا ترمز کن،من،کصخلی چیزیم بنظرت،من دخترتحفه ی تورومیخوام چیکار،بعدم ازدیروز هرچی گفتم برگردخونه ات انگارنه انگار
*بابا باحرص گفت
_اگه واقعاحرفی که زدی راسته بیرونش کن،چرا وایستادی