رمان طلسم خون230

Fati.A Fati.A Fati.A · 4 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

_ارسلان مگه چش شده بود

*اومد دهن بازکنه جوابموبده که باصدای عصبی ارسلان ،حرف تودهنش ماسید
_پریامن گفتم برو صداش بزن بیاد شام بخورهه اومدی اینجا گزارش منوبدی

هردو ترسیدهه برگشتیم سمتش
مثل جن بوداده می موند،یهوظاهرمیشد
پری باترس وشرمندگی نگاش کرد
_آلفام بخدامن منظوری نداشتم میخواستم...
_نمیخواد چرتوپرت تحویلم بدی،بیروننن یالا

پری بی حرف بیرون رفت،خودموزدم به اون راه 
مثل کسایی که ازهیچی خبرندارن نشستم روتخت
که بالحن بدی گفت
_بیاپایین شامتوکوفت کن بعدهرچقد خواستی بیابتمرگ اینجا،نمیخوام بخاطر تو بچم گشنگی بکشه

اخمام باتموم شدن حرفاش رفت توهم
چرا جوری وانمودمیکرد انگار من اصلا وجود ندارموفقط بچه براش مهمه
بالجبازی پاروپاانداختمو دست به سینه گفتم
_من شام نمیخورم

ابرویی بالاانداخت
_مطمعنی

سرموتکون دادم
_گفتم که نمیخورم
_اینجوریاس

مصمم نگاش کردمو بالحن حرص دراری گفتم
_بله دقیقا همینجوریاس
-خودت خواستی

*روموازش گرفتم که خم شد سمتمودرمقابل چشای گرد شده ام دست انداخت زیر زانوهامو کمرم،بایه حرکت بلندم کرد
هینی کشیدموپیرنشو چنگ زدم
_هیی چیکارمیکنی بزارم زمین

درحالی که به سمت خروجی میرفت ریلکس گفت
_وقتی زبون خوش حالیت نمیشه،مجبورم اینجوری خرفهمت کنم
_غلط میکنی،بزارم زمین ،باتوام نمیشنوی

انگارنه انگار بااونم بی توجه به تقلاهاو دادوبیدادم ازپله ها پایین اومدو راهی سالن غذاخوری شد
هرچقدم التماسوخواهش کردم نزاشت ازتوبغلش بیام پایین
باداخل شدنمون،کل اعضای گله،حتی شاهینوپری به سمتمون برگشتن
باتعجب براندازمون کردن
ازخجالت دلم میخواست کله امو بکوبم به دیوار
درمقابل نگاه خیره و پچ پچ بچه ها به سمت رأس میز رفت
اول منو نشوند روصندلی بعد خودش کنارم نشست
سرموپایین انداخته بودمو زیر لب خاندان ارسلان رو مورد عنایت قرارمیدادم که بشقابی جلوم گذاشت
بادیدن محتویاتش چشام چهارتاشد
چخبربوداین همه غذا کشیده بود
نکنه منو بافیلی چیزی اشتباه گرفته بود