رمان طلسم خون229

Fati.A Fati.A Fati.A · 5 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

نگاهم رو دورتادور اتاق گردوندم
همچیز مثل سابق بود
حتی لباسام همونجور دست نخوردهه توکمدمونده بود
یعنی دلش نیومدهه وسایلموبندازه دور
لبخند کجی زدمودستموروشکمم گذاشتم
حس عجیبی داشتم
هنوز باورم نمیشد باردارباشم
یعنی این تویه فسقلی خوابیدهه
_نیومدهه مامانتونجات دادیاکوچولو

حتی مادر خطاب کردن خودمم یه جورایی برام عجیبوشیرین بود
کی فکرشومیکردمن به این زودی مادربشم
درسته سنم کم بودامااصلا ناراحت نبودم
من الان نطفه ی مردی که بینهایت عاشقش بودم رو،توشکمم داشتم
چی ازاین بهتر
باتقه ای که به در خورد لبخند پتوپهنموجمع کردم
_بیاتو

دربازشدو پری پرید تو
بادیدنش گل از گلم شگفت
اومدم برم سمتش که دویدسمتمو تابه خودم بیام دراغوشم گرفت
بهت زدهه از حرکت یهوییش دستامودورش حلقه کردم که صدای بغض الودشو شنیدم
_خیلی نامردی ،رفتی یه بارم پشت سرتونگاه نکردی

اروم ازخودم جداش کردموبامهربونی دستامودور صورتش قاب کردم
_شرمنده ام بخدا،نشدیعنی نتونستم به دیدنت بیام ببخش عزیزم

دستاموپس زدوبادلخوری گفت
_چرا؟هوم چرانتونستی ولمون کردی به امون خدا رفتی،یعنی انقد اون مرد برات مهم بود،اصلامابه جهنم ،چطوردلت اومد آلفامو ول کنی بری،میدونی چی به روزش اومد بعدتو

تعجب کردم
پری راجب چی حرف میزد
مگه ارسلان ازخداش نبودمن برم
پس چراباید ناراحت میشد،درسته اومد دنبالم ردش کردم ،بهش برخورد،اما فکرنکنم ناراحت شده باشه ازاین موضوع
اصلا چی به روزش اومده بودکه پری اینجوری راجبش حرف میزد،باصدای لرزونی نگران پرسیدم