رمان طلسم خون137

*بابهت به بابانگاه کردم انگار نه انگارکه من اینجام
حس حقارت بدی بهم دست داد
اماباحرفی که ارسلان زد،تمومش دود شدرفت هوا
_من کسیوبیرون نمیکنم،بخوادبرهه میتونه برهه نخوادم میتونه بمونه،برادرزاده اموکه نمیتونم ازخونه ی عموش بیرون کنم،میتونم؟
*جمله ی اخرش رو به طرزبدی وباتمسخر ادا کرد
انگارمیخواست حرص بابارو دربیارهه
که انگارموفقم شد
بابا به سمتش حمله کردویقه ی لباسشو چنگ زد
_منوببین مردتیکه اگه بخوای دست به دخترم بزنی ،دستتوقلم میکنم،سرتم بیخ تابیخ میبرم
ارسلان نیشخندی زد
_فعلاکه نمیشه کاری کردپریودهه ،ولی نگران نباش بلاخرهه که تموم میشه
*به دنباله ی حرفش چشمکی حواله ی باباکرد
از حرفی که زدتابناگوش سرخ شدم
تابه خودم بیام،مشت بابا توصورتش فروداومد
وحشت زدهه جیغ زنون
پریدم وسطشونو بابارو بزور به عقب هل دادم
_باباتوروخدا چیکارمیکنی
_ولم کن ،من اینومیکشم میگم ولم کن
*بزور بابارو کناری بردم که عصبی به عقب هلم داد
_همش تقصیردخترخودمه که این دیوث همچین زری میزنه
با دادی که ارسلان زد ازجاپریدم
_گورتوگم کن حرومزادهه تاهمینجاچالت نکردم،دخترتم هروقت بخواد برگردهه برمیگردهه نترس انقد دختر دورم هس که این چس مثقال بچه رونکنم
چندنفراز افراد گله به سمت بابا اومدن که بابا به عقب هلشون دادوخودش ازحیاط بیرون رفت
بارفتنش ،نفس راحتی کشیدم
بانگرانی به سمت مردی که باتموم خشمش ازمن،ازخونش بیرونم نکردهه بود،رفتم
_خوبی؟
پوزخندی تحویلم داد
-اگه کمتردورو ورم بپلکی بهترم میشم
*راشوکشید رفت
افرادش به دنبالش روانه شدن،فقط یه نفرمونده بود،برگشتم سمتش که بانگاه مردد حامد روبه روشدم،انگارکه میخواست حرفی بزنه ولی دودل بود
سرموبه معنی چیه تکون دادم
_راستش اریاخان قبل رفتن،گفت بهت بگم گوشیتوروشن کنی
لبخندکوچیکی به روش زدم
_ممنون که خبردادی
*****