رمان طلسم خون138

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/18 10:02 · خواندن 1 دقیقه

_باباجونم بابای خوبم گفتم که حالم خوبه،نگران چی هستی تو
 

_تاوقتی تو تواون خونه ای من دائم نگرانتم اریکابازم میگم اگه ذره ای برات مهمم برگردخونه

*کلافه موهاموپشت گوشم فرستادم
_پوفف بازبرگشتیم سرخونه ی اول،شمابه من اعتماد دارین یانه راستشوبگین

_معلومه که اعتماد دارم
 

_خب،پس بدونین حتمادلیلی برای اینجاموندنم دارم،بعدم ارسلان کل روزبیرونه شبادیروقت میادخونه ،من اصلانمیبینمش

_چه آمارشم دارهه،قبلایکم خجالت سرت میشد

ازخجالتولحن حرصی بابا تک خنده ای کردم
_ببخشیدمنظوری نداشتم،فقط خواستم خیالتونوراحت کنم همین
_خیلی خب فقط یه ماه وقت داری بعداون برمیگردی خونه بهونه ام قبول نیست
_ای بابا،باشه بابا،مرسی

*گوشیو رومیز گذاشتم
باباچقد سادهه بود،یعنی فکرشم نمیکرد،من چیکارا کردم

لبخند دندونمایی ازبی حیایی خودم زدم
 

یه هفته بود اینجابودم اما همونطور که گفتم بزور دوبار ارسلانودیدم
این دوبارم کلا نادیده ام گرفت
تواین چندروز شاهین دوسه باری روبسته راجب طلسم حرف زد
امامن هنوز دودل بودم
میترسیدم هم ازرابطه هم ازواکنش ارسلانوبابا
بابا بارها اخطارداده بود،مواظب خودم باشم که این یعنی مواظب بکارتم باشم