رمان طلسم خون139

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/18 10:07 · خواندن 1 دقیقه

نگاهی به ساعت انداختم ،10شب رونشون میداد
شام خورده بودیم 
ولی ارسلان هنوز نیومدهه بود
هم نگرانش بودم هم دلتنگش
ولی هیچ کاری ازم برنمیومد
ازروی بیکاری،به حموم رو اوردم
یه دوش طولانی گرفتم
باوسواس یه تابوشورتک ستش روتنم کردم
رنگ زرشکیش حسابی به پوست سفیدم میومد
یه رژویه ریمل زدم تا ازبی روحی دربیام
دروغ چرا میخواستم اگه یوقت باارسلان روبه روشدم
یکم به چشمش بیام
****
بااشتیاق به صفحه ی Tv خیره بودم
درست جای حساسش بود
قسمت صحنه دارش

_هنوزبرای دیدن این فیلما خیلی کوچیکی 
_هععییی

باترس به سمتش برگشتم
ازدیدنش حسابی جاخوردم
فکرشم نمیکردم به همین زودی بیاد
نگاهم به سمت ساعت کشیدهه شد
بادیدن ساعت مخم سوت کشید
دو بود
چه زود گذشت
بالحن تمسخرامیزارسلان ازفکردراومدم
_الووو باکی دارم حرف میزنم بلندشو خان داییو تکون بده،بروبگیربخواب

پشت بندحرفش TVروخاموش کرد
بالبای اویزون ازجام بلندشدم
_داشتم نگاه میکردم

پوزخندی زدوسرتاپاموبراندازکرد
_خیرباشه،اماده شدی به کی سرویس بدی

اخمی کردموباحرص توپیدم
_واسه هیچ خری اماده نشدم،میرم بخوابم

خواستم ازکنارش ردبشم که بازوم اسیردستش شد
عصبی نگاش کردم
که بدترازمن بااخمای درهم ولحن بدی گفت
_ببین منوبخوای هرز بپری قلم پاتومیشکونم من بابات نیستم لی لی به لالات بزارم،حق نداری اینجاجنده بازی دربیاری
فهمیدی

فهمیدی اخروباصدای نسبتابلندی ادا کرد،که ازجاپریدم