رمان طلسم خون140

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/18 10:13 · خواندن 1 دقیقه

دلم ازحرفاوتوهیناش به درد اومد
چقدبی رحم حرف میزد مگه منونمیشناخت
حالاکه اون انقدبی رحم شدهه من چرانشم
باحرص اشکاری دستشوبه عقب هل دادم
_اوکی مشکلی نیس،میرم بیرون باهرکی بخوام لاس میزنم،نه اینکه اینجاهیچ جنده ای جزمن نیست،اینجانبایدازاین کارابکنم عمارت عزیزت یوقت کثیف نشه

چنان برزخی نگام کردکه گفتم الان کله امومیکنه
عصبی دادزد
_خفه شو تاهمینجا چالت نکردم،افسارپارهه کردی هوم کونت میخارهه خیلی خب خودم میخارونمش

به دنباله ی حرفش موچ دستمومحکم گرفتو تابه خودم بیام به سمت جلوکشید
وحشت زده شروع به تقلاکردم چیکارمیخواست بکنه
ازترس زدم زیرگریه

_ولم...کن...توروخدا...دردم گرفت
_مونده تا دردت بیاد

ازلحن ترسناکش تنم لرزید
ازترس صدام درنمیومدوتنهاکاری که ازم برمیومدگریه ی بی صدام بود
به اتاقش که رسیدیم
منوهل دادتواتاقوخودشم واردشد
اومدم پابه فراربزارم که سریع دروبستو دوبارهه موچ دستمو محکم گرفت
_عاعا کجا هنوز زودهه،کلی کارداریم باهم عزیزممم

باالتماس نگاش کردم
_خواهش میکنم بزار...برم...

پرتم کرد عقب که چون حرکتش یهویی بود،پرت شدم روتخت
درحالی که کمربندشوبازمیکردبه سمتم اومد
باچشای گردشدهه نگاش کردم
ذهنم تنهابه دوجا کشیده شد یکی رابطه که فکرکنم غیرممکن بودچون اون اصلا نگامم نمیکردچه برسه بخوادباهام رابطه داشته باشه
دومین احتمال کتک بود
بافکراینکه قرارهه بااون کمربند،تنموسیاهوکبودکنه،اشکام شدت گرفت
ازشدت ترس میلرزیدم،جوری که دندونام بهم میخورد
درسته عاشق این مردبودم اما مث سگ ازش میترسیدم
مخصوصاوقتی عصبی میشد

_بیاجلو