رمان طلسم خون143

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/19 11:14 · خواندن 2 دقیقه

فکراینکه اولین بارهه اندام جنسیمون بهم میخورهه،وهم کشیده شدن اون حجم کلفت لای بهشت خیسم
داشت ارضام میکرد
گرمای دلپذیری زیردلم پیچیدباجیغ بلندی ارضاشدم
ابم روالتش خالی شد
ارسلان مکثی کرد
التشوبا ابم مالوندواینبار لای باسنم گذاشتش
بافکربه اینکه قرارهه ازپشت باهام رابطه برقرارکنه وحشت کردم
اومدم اعتراض کنم که التشوبایه ضرب داخل سوراخ پشتم هل داد
ازشدت درد جیغی ازته دل کشیدم
دردش جوری طاقت فرسابودکه لحظه ای چشام سیاهی رفت
_تکون نخور الان عادت میکنی
_درد...درد دارم
_خیلی تنگی لعنتی... سوراخت ،کیرمودارهه میبلعه
_درش..درش بیار..توروخدا
_هیشش،گفتم که الان عادت میکنی

*اومدم بازم اعتراض کنم که باتکون دادن خودش،لال شدم
تلمبه هاش به قدری محکموسریع بودکه حس میکردم
باسنم دارهه ازوسط به دونیم تقسیم میشه 
مثل این بودکه چاقوی بزرگی توپشتم فرو کنن
ازشدت درد فقط بلندبلندجیغ میزدموگریه میکردم
اون اما انگار هیچی نمیدید
فقط صدای ناله های شهوت الودشومیشنیدم
_اوففف چه کونی داریی،مثل ژله میمونه

سرموبه تخت فشوردم هق هقم بلندشد
اسپنک محکمی که به کونم زد،باعث جیغ بی جونم شد

_جز آهو ناله صدایی ازت نشنوم

*التشودراوردوتفی روش انداخت،تااومدم نفس راحتی بکشم دوبارهه باضرب خودشو واردم کرد
اینباربلندترازقبل ،جیغ زدم
پارهه شدنموبه وضوح حس کردم
پشتم به قدری میسوخت که کل شهوتم رو خاموش کردهه بود
*با بازشدن یهویی دروکوبیده شدنش به دیوار
ازحرکت ایستاد
باچشای خیسوگرد،سرموچرخوندم به سمت در

_چخبرهه اینجا اریکاچراجیغ....

شاهین بادیدن ماتواون وضع سریع پشتشوبهمون کرد
ازشدت خجالت میخواستم بمیرم
صدای نعره ی ارسلان توسرم اکوشد
_گمشوبیروننننن

*هنوز داخلم بود
اومدم حرفی بزنم که عصبی گفت
_صدات دربیاد تاخودصبح جرت میدم لال باش تاابم بیاد

*حرفی نزدم که وحشیانه شروع به تلمبه زدن کرد
بعدازچنددیقه بالاخرهه ارضاشد
ابشوداخلم خالی کردواروم ازم بیرون کشید
باعقب کشیدنش
تقریبا ازحال رفتم
بین خوابوبیداری بودم که اب گرمی رو بدنم ریخت
کمرم افتضاح، تیرکشید
سوراخمم بشدت میسوخت
لای چشاموبازکردم
بادیدن صورت تخسواخمالوی ارسلان،شوکه شدم
منوگذاشته بودتو وانودوش آبوداشت روم میگرفت
هنوز تابم تنم بود
باصدای گرفته ناشی ازجیغای پی درپیم نالیدم
_خودم میتونم
اخمی کردوازجاش بلندشد
_خوبیم بهت نیومدهه،هرغلطی میخوای بکنی بکن من رفتم

پوزخندتلخی کنج لبم نشست
_انتظارداری مدال افتخارم بهت بدم،لعنت بهت ببین چه به روزم اوردی
_حقت بود،عاقبت جنده بازی همینه 
_ازت متنفرم

خم شدسمتم که ترسیده گوشه ی وان جمع شدم
موهاموپشت گوشم هدایت کرد
_احساساتمون متقابله جفت عزیزم