رمان طلسم خون145

چشم غره ی بامزه ای رفت که بیشترازاینکه بترسم خندم گرفت
_خانم کجاسیرمیکنی بدو بریم،الفام خوشش نمیاد دیرترازاون سرمیز حاضرشیم
_آلفات غلط کردهه،من هرموقع بخوام میرم
_هیس دختر صداتومیشنون یوقت
دستی توهوابراش تکون دادموبه سمت راه پله رفتم
_نترس همه بااخلاق من اشنان توتازه اومدی به مرورعادت میکنی
_ازدست تو
هردوبه سمت میزبزرگوطویل صبحونه رفتیم
ارسلان صدرمیزنشسته بود
بادیدن ما اخمی کردوروبه پری گفت
_مثل اینکه قوانین روبهت یاد ندادن
پری ترسیدهه سرشوپایین انداخت
_آلفام شرمنده اخه....
پریدم وسط حرفشودرحالی که پشت میزروصندلی میشستم گفتم
_بخاطرمن دیراومد،منتظربودحاضرشم ،باهام بیاییم
ارسلان اما انگارنه انگارمن وجود دارم روبه افرادش گفت
_ مِن بعد منتظرکسی نمی مونین هرکس اومد اومد،نیومدم ازغذا خبری نیس
*اداشو دراوردم
ازغذا خبری نیس،به یه ورم
_اریکا انگارحرفی داری،بلندبگو مام بشنویم
هول زدهه نگاهموبه ارسلانی که باپوزخنداین حرفوزدهه بود،دوختم
_نه من حرفی نزدم
_اوکی،شروع کنین که بعدش کلی کارداریم
صبحونه که تموم شد
عده ای رفتن جنگل بعضیام برای ماموریتی که چیزی ازش نمیدونم رفتن بیرون
دوسه نفری که موندهه بودن مشغول جمع کردن میزشدن