رمان طلسم خون149

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/20 12:14 · خواندن 2 دقیقه

درحالی که فکرم مشغول بود،شروع به سابیدن تنوبدنم کردم
بعدازیه دوش طولانی ازحموم بیرون اومدم
باحوصله موهاموسشوارکشیدموشونه کردم
موهام چون لختوصاف بود،نیازی به حالت دادن نداشت
میزارایشم پرشدهه بودازلوازم ارایشی
به اصرار پری برای اماده کردنم گوش نکردمواخرقانع شدخودم حاضرشم
شروع کردم به میکاپ کردن
بعدازنیم ساعت ،راضی ازظاهرکه حسابی تغییرکرده بود
پیراهن مجلسی  مشکی رنگ رو ازتوکاور دراوردموپوشیدمش،
امادهه بودم
ساعت۸شب رونشون میداد
زیاد دیرنکردهه بودم
ازاتاق بیرون اومدم
صدای موسیقی بی کلام کلاسیک،گوشمونوازش میکرد
اروم ازپله هاپایین اومدم،وسطای راه بودم که بادیدن ارسلان پایین پله ها ماتم برد
چقد کتوشلواربهش میومد
شرط میبندم نگاهای زیادی امشب،بهش خیرهه بشه
بادیدنم لبخندی که بیشترشبیه به پوزخندمعروفش بود،زد
لبخندی رولبای درشتورژ زده ام نشوندم
اروم اروم پایین اومدم
برق نگاه ارسلان،نشون ازراضیتش میداد
بارسیدن بهش،دستشوبه طرفم دراز کرد
شیطونه میگه دستشونگیرجلوجمع خیتش کن
برخلاف فکرم،دستموتودستش گذاشتم
ازگرمی بیش ازاندازه اش تنم گر گرفت
ازپله هاکه دورشدیم نگاهم پی جمعیت مردوزنی بودکه
تعدادیشون درحال رقصوتعدادیشونم درحال حرف زدن بودن

_حواست به رفتارت باشه،امروز توفقطوفقط به عنوان جفتم به همه معرفی میشی،اگه بخوای پارو دمم بزاری اعصاب نداشتمو بگایی ،دهنت سرویسه

چپ چپ نگاش کردموسرموازش دورکردم
 

_حالاکه نمیخوای پارو دمت بزارم،زیردستوپام ولش نکن

*اخمی کرد،اومدحرفی بزنه که بااومدن رافئل ساکت شد
 

رافئل پرانرژی گفت

_به ارسلان خان،دلمون واست تنگ شدهه بودپسر،گفتم دیگه کلا ازیادت رفتم

ارسلان نیشخندی زد
_نترس چه بخوام چه نخوام بایدببینمت،شایدبه یه دردخوردی

رافئل بلندخندیدوروبه من گفت
_سلام عرض شدبانو،میبینی چی میگه،اگه به دردش نخورم که اسمم نمیارهه

بالبخندنگاش کردم
_سلام،خوش اومدین،والاچی بگم دوست شماست

ارسلان دستموفشورد

_رافئل حوصله اتوندارم

نگاهی بهم انداختوروبه من ادامه داد

_بریم عزیزم

عزیزم گفتنای این بشرازصدتافوش خارمادرم بدتربود
بی حرف به سمت جمعی ازمردا،رفتیم
بارسیدن بهشون ،دهنم بازموند
سه تامرد کت شلواری باهیکل درشت گوشه ای ازسالن مشغول گپ زدن بودن، هرسه تاشون بشدت جذاب بودن
بهشون میومد،سی سیوخوردهه ای سالشون باشه
ولی خب مطمعن بودم سنشون بیشترازاین حرفاس

ارسلان مشغول خوش امدگویی شد
منم فقط سلام کردم
یکی ازاون سه مردکه نگاه نافذوسیاهش دائم روبدنم میچرخید
روبه ارسلان پرسید
_آلفای جوان معرفی نمیکنی این خانم زیبارو

فشاردست ارسلان رودستم بیشترشد
بادیدن صورتشواخمای غلیظش هنگ  کردم
اخی که تواوج رهاشدن ازدهنم بودروخفه کردم

چش شد یهو،قاطی دارهه بخدا
 

ارسلان روبه اون مردعصبی گفت
_جفتم اریکا

مرد دستشوبه سمتم درازکرد
باتعلل دستموتودستش گذاشتم که خم شدوبوسه ای رودستم نشوند
ناخداگاه لرزیدم
نه ازلذت بلکه از ترس
بدنم بی ارادهه بهش واکنش نشون داد
نگاه خجالت زدهوترسیدموبهش دوختم که لبخندبزرگی زد
_ماروین هستم لیدی زیبا

بیشتراز اسمش ازصداش تعجب کردم
این صدابشدت برام اشنامیزد