رمان طلسم خون150

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/21 09:12 · خواندن 1 دقیقه

این صدارو،کجاشنیده بودم
پوف بیخیال،حتماتوهم زدم ارعه
نگاهموازنگاه خیرهو ترسناک مردمقابلم گرفتم
نمیدونم چی تووجودش بوداینجوری تنوبدنمومیلرزوند
بی ارادهه بازوی ارسلانوکه باهمون مردک ماروین ،درحال حرف زدن بود،چنگ زدم
برگشت سمتم،سوالی نگام کرد
نگاه ماروین هم همزمان بهم دوخته شد

لبخندمصنوعی زدم
 

_من خسته شدم،بریم بشینیم

ارسلان متقابلالبخنداجباری زدوبالحن حرصی غرید
_عزیزم مگه نمیبینی داریم حرف میزنیم

اومدم حالشوبگیرم یه جواب درستودرمون بدم بهش که ماروین جفت پاپریدوسط حرفموبالحن عجیبی گفت
_ایرادی ندارهه میتونیم بعدا ادامه بدیم،اریکاجان روهمراهی کن

ارسلان سری تکون دادوباگرفتن دستم،به سمت مخالف اونا راه افتاد
صدای عصبیش روکه انگاربیشترباخودش حرف میزدتامن ،روشنیدم

_مردتیکه کون نشور،سن نوحو دارهه لاشخور.....

بقیه حرفاشونشنیدم
ازحرصی که میخورد،ریزخندیدم
اون الان رومن غیرتی شدهه بود
توکونم عروسی بود،نیشم بازشدکه باصداش دم گوشم
لبخندم ،به ثانیه نکشید،جمع شد

_بهت هشدار داده بودم جنده بازی درنیاری،بازم میگم خوب گوشای کرتوبازکن ،پاتوکج بزاری عشوه خرکی بیای واسه مردای اینجا،به ارواح مادرم،بلایی سرت میارم،که دیگه هوس هرز پریدن به سرت نزنه

لحن تحقیرکننده وبدش
چنان عصبیم کردکه باحرص دستشومحکم پس زدم
بغضی که بی ارادهه توگلوم نشسته بودوقورت دادم
بانفرت زل زدم توچشاش
_حق نداری به من توهین کنی عوضی،تقصیرمن چیه توهرچی لاشیه رو تومهمونی کوفتیت دعوت میکنی،بعدم من هرکاربخوام میکنم،توام هیچ غلطی نمیتونی بکنی