رمان طلسم خون151

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/21 09:18 · خواندن 2 دقیقه

بازوموچنان چنگ زدکه دردش تامغزاستخونموسوزوند
آخی ازبین لبام خارج شدکه بالحن ترسناکی توصورتم غرید
 

_ببین دخترحرومزاده ی تیمور اون روی سگ منوبالانیارکه اگه بالابیاد چنان بلایی سرت بیارم که ازبرگشتن به اینجابه گوه خوردن بیوافتی
الانم دهن گشادتوببندوبیشترازاین کفرمنودرنیار

پوزخندی زدمودستشوبه عقب هل دادم

_ازت متفرم،لعنت به روزی که دیدمت

نیشخندی زدوخیلی ریلکس راشوکشیدورفت
انگارنه انگارکه چند دیقه پیش ازحرص میخواست کله ی منوبکنه

نگاه خیسودلخورموازش گرفتموروصندلی نشستم
حس ادمایوداشتم که همچیشونوازدست دادن
من احمق ترینو کصخل ترین ادم دنیابودم که به این مرد سنگدل ،دل بسته بودم
انقداحمق بودم که باتموم حرفاوتوهیناش بازم مث سگ عاشقش بودم
بانشستن کسی کنارم،نگاهموازجمعیت گرفتموبه کنارم دوختم
بادیدن رافئل لبخندکوچیکی رولبام نشست
این مرد برخلاف ادمای دیگه بهم حس خوبی میداد
یه حسی مثل اعتماد
متقابلالبخندی زدو جام شرابی ،جلوم گذاشت
_بازکه کشتیات غرق شدهه

جالب بودهمیشه سربزنگاه میرسید
سری قبلم وقتی ازدست ارسلان دلخوربودم پیداش شد
_چیزی نیست

خنده ای کرد
_بیخیال ماخودمون اینکاریم،مارو رنگ نکن،چیشده باز این رفیقمون دلتوشکوندهه

_شکوندهه؟! هه رسما باتریلی ازروم رد شدهه

_این عادت مسخره ی ارسلانه زیاد جدیش نگیر عادت دارهه بجای ابراز علاقه طرفوباخاک یکسان کنه

*حرفی نزدم که ادامه داد
_بیخیال غصه نخور،ازالانت لذت ببر ،ماکه ازآینده خبرنداریم شایدامروزت بشه حسرت فردات،هوم پس بیخیال همچی مهم خودتی مهم احساسته ،حرف ارسلان یابقیه چه اهمیتی دارهه یاحتی فکرشون

جاموتودستم بازی دادم
_نمیدونم ،واقعاگیجم، نمیدونم چیکارکنم نمیدونم چی میخوام اصلاموندم چی خوبه چی بد

به شوخی گفت

_شایدخیلی کلیشه ای باشه اماهمیشه جواب میدهه،به صدای قلبت گوش کن ببین اون چی میگه،مطمعن باش راه درستوپیدامیکنی

حس خوبی ازحرفاش بهم دست داد
لبخندبزرگی به روش زد
_مرسی،واقعاحالموخوب کردی

چشمکی زد
_این حرفاچیه،توام جای خواهرنداشتم

بایاداوری نگاهای خیره اش تومهمونی که قبلا رفته بودیم سوالی که به ذهنم اومدوپرسیدم
_شکی به درستی حرفت ندارم امامیشه بپرسم دلیل اون نگاهای خیره ی قبلنت چی بود

نگاهشوازم گرفتونیمچه لبخندی زد
دیگه ازاون لحن شوخش خبری نبود
_فکرکنم ارسلان بهت گفته باشه من میتونم اینده روگاهی وقتاببینم،یه چیزه لحظه ایه،اون شب وقتی تورودیدم،آینده ات رو دیدم،امانمیشه گفت چیز معینی بود،تصویرایی که هرباربادیدنت جلوچشم میومد،باهم همخونی نداشتن،یه جورایی انگارسرنوشتت بی ثبات بود