رمان طلسم خون153

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/21 14:36 · خواندن 1 دقیقه

_ایرادی ندارهه

*اومد حرفی بزنه که بی توجه بهش روموبه سمت مخالفش برگردوندمو دوبارهه رقص اعصاب خورد کن اون دونفرو تماشاکردم
ماروین ولی انگارپررو ترازاین حرفابود
_ملینا بدجور مجذوب  ارسلان ادیب شدهه

سوالی نگاش کردم که ادامه داد
_منظورم ازملینا خواهرمه همونی که عفریته ی زشت خطابش کردی

لپام ازخجالت سرخ شد
_متاسفم قصد توهین نداشتم

درکمال تعجب بلندخندید
_ول کن این حرفارو،دوس داری جفتتو بچزونی

ازلحن خودمونیش بیشتراز حرفش جاخوردم

_چطور؟
_خب اگه بخوای اینکارو کنی میتونی پیشنهاد رقصموقبول کنی

باچشای باریک شدهه نگاش کردم
این بشربدجور مشکوک میزد
حس خوبی نسبت بهش نداشتم،نگاهموکه دید لبخنداطمینان بخشی زد
_نترس فوقش یه رقصه،میتونی قبولش نکنی

یه دلم میگفت قبول نکن یه دلمم لج کرده بودانگارمیخواست ارسلانوبچزونه
باتردید،دستمو تودست دراز شده ی ماروین گذاشتم
که برق چشماولبخندعجیبش ازچشم دورنموند
اهمتی ندادم
فوقش یه رقص بود دیگه
به ارومی رفتیم توپیست
باحلقه شدن دستاش دور کمرم
هینی کشیدموخواستم ازش دورشم
که سفت ترازقبل کمرموگرفت
بادست خودش دستاموروشونه ی خودش گذاشت
باقلبی ترسیده وچشای گردشدهه نگاش کردم
که خیره شد توچشام
_هیشش اروم باش گلم،اون مردک قدر جواهری مثل تورو نمیدونه
حیف تونیست توبرای ارسلان ادیب خیلی زیادی خیلی خیلی زیاد

بابرخورد خیسی لباش باگوشم
تنم لرزید
تصویری که بیشترشبیه نوارصدای ظبت شده بود،توسرم اکو شد
_قسم خوردم هرشب جلو اون ارسلان دیوث بکنمت،میدونم هنوزم مارومیپاد

_امشبه روبیخیالت میشم،بای هانی

*چشام ازفرت ترس گرد شد
اون مرد،اون فرد مجهول تواون خوابی که دست کمی ازکابوس نداشت،ماروین بود
تنم ازترس سست شد
چشام یهوسیاهی رفت