رمان طلسم خون154

باوحشت به عقب هلش دادم که ذره ای عقب نرفت
بانگرانی توصورتم خیرهه شد
_چیشد،اریکا،خوبی عزیزم
باترس لب زدم
_ولم..ولم..کن
خیره توچشای لرزونم گفت
_اریکا،تو بدجوری به دلم نشستی،نمیگم عاشقت شدم نه ولی بعدازسالها دلم برای دختری لرزید،همه کارمیکنم بدستت بیارم کافیه توبخوای
بابهتوترس نگاش کردم
صدای لعنتیش توسرم میچرخید
یه حسی مثل جنون بهم دست داد
محکم هلش دادم به عقب اماسفت گرفته بودم
باگریه میون اون همه صدا جیغ زدموبین بازوهاش شروع به تقلاکردم
-ولم کن
نه جیغام نه تقلام روش اثری نداشت
فقط بااشتیاق ونگاه کثیفش صورتوبدنمو رصدمیکرد
حس میکردم نفس کشیدن یادم رفته
قلبم چنان ازترس تندمیزدکه میگفتم الانه ازجاش دربیاد
یهونمیدونم چیشد که دستاش ازدورم رهاشد
باعقب رفتنش،پخش زمین شدم
نفس حبس شده امورهاکردم
نگاه بارونیوگیجم به ارسلانی که ماروین رو زیرمشتولگد گرفته بود
دوختم
ماروین هیچ تلاشی برای رهایی نمیکردونگاه لعنتیش هنوز رومن بود
صدای اهنگ قطع شده بود
صدای همهمه ی جمعیتم بلند شد
شاهین بودکه ارسلان روازماروین جداکرد
نگاه ترسیده ولرزونم پی ارسلانی بودکه شاهین رومحکم پس زدو باعجله به سمتم اومد
همچی مثل خواب بود،انگار همچی رو دور کندافتاده بود
بافرو رفتن تواغوش گرمی،بغضم رهاشد
بوی خوش جنگل زیربینیم پیچید
بی معطلی دستام دور گردن ارسلان حلقه شد
به دنباله اش،دستای اونم زیرباسنم نشستوازروزمین بلندم کرد
جمعیت رو پس زد