رمان طلسم خون156

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/22 15:04 · خواندن 1 دقیقه

_ گورتوگم کن شاهین حوصله اتوندارم

*نفس راحتی کشیدم
لاقل خیالم ازبابت این موضوع راحت شد
اما اتفاقات امشب اصلا ازیادم نمیرفت
گیجوغرق درفکر،خودموپرت کردم روتخت
انقدبه سقف خیرهه شدم که بلاخره چشام بسته شد

*******

بالبخندچشاموبازکردم
نور افتاب صورتم رو نوازش میکرد
نگاهم پی بالکن رفت
تاجایی که یادمه اتاقم بالکن نداشت
چشام ازتعجب گردشد،من کجابودم

باکشیده شدن چیزی لای پام
حواسم از بالکن پرت شد
چیزداغوخیسی لای بهشتم کشیدهه شد
بدنم بی ارادهه گرگرفت
ملافه رو کنارزدم،بادیدن بدن لختم و
  مردی که لای پام بود
ازشهوت لرزیدم،صورتشونمیدیدم ولی میدونستم ارسلانه
حرکات زبونش رو قسمت حساسم شدت گرفت
_اومم ارسلانن....

سرشوکه بلندکرد،هنگ کردم
بادیدن صورت پلیدوچشای خمارمردمقابلم
لرزون اسمشوزمزمه کردم
_م...ماروین

******

*باصدای جیغ خودم ازخواب پریدم
نفس نفس زنون روتخت نیم خیزشدم
باوحشت ملافه روکنارزدم
لباس تنم بودوکسی زیرملافه نبود
نفس راحتی کشیدم
تاریکی اتاق بهم ثابت میکرد
اتفاقی که افتاد،فقط یه کابوس مضخرف بود
گوشیموازرو عسلی بغل تخت چنگ زدم
بادیدن ساعت که سه صبح رو نشون میداد
زیادتعجب نکردم
گوشیو پرت کردم روتخت
اروم ازجام بلندشدم
هنوز لباس مجلسی توتنم بود
تنم داغ داغ بودوخیس عرق بودم
انگار شرابی که خوردهه بودم الان داشت ،خودی نشون میداد
بی حوصله لباسموازتنم کندموبابرداشتن حوله ام
به سمت حموم پاتندکردم
یه دوش سرسری گرفتم
باپیچیدن حوله دورم
ازحموم بیرون اومدم
باحوله ی کوچیک تری نم موهامو گرفتم
موهام حالت موج دار گرفت
دلم بی تاب بود
تنم داغ
قلبوفکرم پیش مردی بود که چندتااتاق بیشترباهام فاصله نداشت
بایه تصمیم یهویی بدون پوشیدن لباس،باهمون حوله ی دورم ازاتاق خارج شدم
باقدم های بلندخودموبه اتاقش رسوندم