رمان طلسم خون159

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/22 15:25 · خواندن 1 دقیقه

دقایق طولانی باشدت ازهم لب میگرفتیم که
دستش رو گرهه ی شل حوله ام نشستوبازش کرد
بارهاشدن حوله،تن داغشوبه بدنم چسبوند
اهی ازبین لبام خارج شدکه اومی تودهنم گفت
دستاش زیرباسنم نشستوازروزمین کندهه شدم
باهیجان پاهامودور کمرش حلقه کردم
بااینکارم بهشت داغوخیسم به شکم شیش تکه اش چسبید
ناله ای ازلذت سردادم که
همونجورعقب عقب به سمت تخت رفت
درازکشید روتختومنوکشید روخودش
باکم اوردن اکسیژن ،عقب کشیدم
لباش بالبم کشیده شد
نگاه شهوت الودش روبه چشای خمارم دوخت
اومدحرفی بزنه که خم شدم روصورتشو
خیسی  رولبش روعمیق لیس زدم
تکون محکمی خورد
لرزش بدنامون از شهوت زیادمون خبرمیداد
تاسرموعقب کشیدم
بایه حرکت چرخی زد
جیغ کوتاهی از هیجان کشیدم
که روم قرارگرفت
زبون داغش که گردنوقفسه ی سینه ام  رولمس کرد
اهی ازته دل کشیدم
بهشتم بدجور نبض میزد
خیسیش تارونام ادامه داشت
تن لختموزیرش تکون دادم که سرشوبه سمت سینه ام خم کرد
یکی ازسینه هامومحکم چنگ زدوفشورد
نوک سیخ شده ی سینه ام بشدت هوس خورده شدن کرده بود
طولی نکشیدکه نوک صورتی سینه ام تودهن داغوخیس ارسلان فرو رفت
اهی ازته دل کشیدم
_عاحححح...ارعه...بخورشش..محکم
_اوم داری به کی ممه میدی اریکا هوم
_به...عموم...ینی..تو
_اوففف...جون شیربدهه بهم آمم

*هرلحظه حالم بدترمیشد
به مرز جنون رسیدهه بودم
لعنتی باملچوملوچ محکم سینه هاموبه نوبت مک میزد
تنهاکاری که ازم برمیومد اهوناله بود.
بعدازدقایق طولانی بلاخرهه ازسینه هام سیرشد
زبونشو زیرسینه هام کشیدبه همین منوال تانافم رولیس زد
بی قرار وخمارنگاش کردم
_برو...بروسراصل مطلب
_جون چی میخوای جنده کوچولوم
_کلفتتو
_اوف حشریم کیردلش میخواد،میدم بهت ولی الان نه