رمان طلسم خون162

مردد جلوی اینه وایستادهه بودمو
هرازگاهیم به ساعت نگاه میکردم
پوفف نمیدونم چه مرگم بود
ازصبح که بیدارشدهه بودم،ازخجالت ازاتاق بیرون نرفته بودم
حتی وقتی ارسلان چندبارصدام زد
خودموبه خواب زدم
تااینکه بیخیال شدورفت
دوساعتی بود،دوش گرفته لباس پوشیده تواتاق ارسلان رژه میرفتم
واقعاروم نمیشد ،ازاتاق بیرون برم
جرعت روبه روشدن با ارسلانو نداشتم
اما تاکی قرارهه اینجابمونم
باتقه ای که به دراتاق خورد
هول شدهه ازاینه فاصله گرفتم
حرفی نزدم که دربازشدوپری اومدتو
بادیدنم نیشش شل شد
_میتونم بیام تو
_اومدی دیگه
سرخوش خندید
کاملامعلوم بود،ازاتفاقای دیشب یه بویایی بردهه وگرنه انقدسرخوش نمیخندید،بعدم سابقه نداشت
من اینجا تواتاق ارسلان شبوبمونم،ازاون ورم
ملافه ی خونی که صبح ارسلان باخودش بردهه بودواحتمالا همه دیده بودنش
بالپای سرخ شدهه
سرموپایین انداختم
این اتفاق شایدبرای اونا نرمال بود
چون من جفت ارسلان به حساب میومدم
اما درواقع هیچی بین مانبود
من نه زن صیغه ایش بودم نه زن عقدیش
تنهارابطه ای که باهم داشتیم
این بودکه اون برادر پدرخونده ام بود
یه لحظه یاد بابا افتادم
قطعا اگه میفهمید سرموبیخ تابیخ میبرید
بارها هشدار دادهه بود،از داداشش فاصله بگیرم اونوقت من
خودم برای اغفال داداشش پاپیش گذاشتم
اه لعنتی حس عذاب وجدان خجالت ترس واهمه
همه باهم به سمتم حجوم اوردن جوری که حس خفگی بهم دست داد
_اریکا،عزیزم تونباید بابت همچین چیزی خجالت بکشی همه ی مابهت افتخارمیکنیم،تونتنها الفام روبلکه کل گله رو نجات دادی