رمان طلسم خون163

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/24 09:41 · خواندن 1 دقیقه

ازکل حرفاش فقط ،یه جمله روشنیدم
(همه ی مابهت افتخارمیکنیم)
بابهت نگاش کردم
_چی...توالان چی گفتی
_گفتم خجالت نکش بابا
_نه..نه..گفتی همتون ،منظورت چی بود،مگه کس دیگه ایم ازاین موضوع باخبرهه

ریزخندید
_دیشب اخترخانم اومد بهت سربزنه،اخه هممون نگرانت بودیم،گفتیم خدایی نکردهه الفام بلایی سرت نیوردهه باشه
خلاصه صبرکردیم آلفام بخوابه بعداخترخانم روفرستادیم تاسرگوشی اب بدهه،رفتنوبرگشتنش دو دیقه نکشید،زن بیچارهه مونده بودخجالت بکشه خوشحال باشه یاناراحت،خلاصه انقد پاپیچش شدیم که شروع کرد تعریف کردن،گفت رفتم اتاق اریکا هرچقد صداش زدم جواب نداد،اتاقشوگشتم نبود اومدم بیام پایین که صدای جیغشوشنیدم نگران شدم نکنه ارسلان خان دارهه اذیتش میکنه 
خلاصه جونم برات بگه رفته دم اتاق بی هوا دروبازکردهه دیدهه شماروکارین ،بی سروصدا دروبسته اومدهه

*باچیزایی که پری تعریف کرد میخواستم ازخجالت اب شم برم توزمین پوف یه ذرهه ابرو داشتم جلوشون اونم برباد رفت

*****
وقتی رفتیم پایین کسی چیزی به روم نیاورد
منم باخیال راحت ،صبحونه امو خوردم
انگارشانس باهام یاربود که ارسلان ازصبح زود بیرون رفته بود
همه مشغول کارخودشون بودن
تعلل رو کنارگذاشتمورفتم اشپزخونه کنار اخترخانم که داشت برای ناهار قیمه بارمیذاشت
_اخترخانم کمک نمیخواین

برگشت سمتم لبخندمهربونی زد
_نه دخترجان آقادستورداد امروز رواستراحت کنی