رمان طلسم خون164

ازاینکه اون ارسلان بیشعور انقدضایع گفته بود من درچه حالم ،ازعصبانیت سرم تیرکشید،یدفعه تبلو دهل برمیداشت اعلام میکرد دیگه
گندبزنن به این شانس من،ابروم به کل رفته بود
نگاه شرمگینموازش گرفتم
_من حالم خوبه نیازبه استراحت ندارم،لطفا بگیدباید چیکارکنم
ازمن اصرارو ازاون انکار اخرم من موفق شدم
تاحرفموبه کرسی بشونم
دوس نداشتم همه فکرکنن چون اتفاقی بین منوارسلان افتادهه دیگه خانم این خونه شده ام
اخترخانم طی رو داد دستموگفت همجاروطی بکشم
یکم زیردلم درد میکرد
اما دردش اونقدی نبودکه اذیتم کنه
پس شروع کردم به انجام کارم
هرچند دیقه یه بار تصویراتفاقات دیشب جلوچشم رژهه میرفتوبایاد اوریش ،نیشم بازمیشد
بی حیایی زیرلب نثارخودم کردمو دوبارهه مشغول شدم
بعداز دوساعت ،طی کشیدنم تموم شد
خسته رومبل ولو شدم
بااومدن پری کنارم نگاه خسته ام، معطوفش شد
_انرژیت تموم شدهه
سری تکون دادم که باخندهه چشمکی زد
_به ارسلان خان بگم بیاد شارژت کنه،سیمشوبهت وصل کنه اوکی میشه
حرصی اسمشوباجیغ صدا زدمو کوسن مبلوپرت کردم طرفش که پابه فرارگذاشت
عجبا چقد پرروبود این بشر
معلومه دیگه وقتی رئیس گله انقدپررو ورومخه چه انتظاری از افراد گله اش دارم
بعدازنیم ساعت مشغول گردگیری شدم
خونه تقریبا خلوت بود
بچه هاطبق معمول برای شکارو تمرینوکارای روز مرهه بیرون رفته بودن حتی پری
امامیدونستم همگی موقع ناهارمیان
به سمت کتابخونه ی انتهای سالن رفتم
اولین باربود میومدم توش
انقدبزرگوقشنگ بودکه دهنم ازتعجب بازموند
کلی کتاب داخل قفسه هابود
حتی سقف زیباش که نقاشی فرشته های کوچیکی روش کشیدهه شدهه بود،منوبه وجد اورد
همچین کتابخونه هایی روفقط توفیلمادیدهه بودم
یه لحظه خندم گرفت
کل زندگی من شبیه فیلمای تخیلی ترسناک بودکه کمی عاشقانه چاشنیش شده بود
بالبخندیدونه کتاب ازتوقفسه بیرون کشیدم
چهاراثراز فلورانس
یکی دیگه برداشتم بادیدن داستان شازدهه کوچولو لبخندی رولبم نشست
ازبچگی عاشق شازدهه کوچولو ماجراهاش بودم
روصندلی چوبی نشستمو مشغول خوندن کتاب شدم
چشام ازشدت بی خواب میسوخت
دستموزیرچونه ام رومیزمقابلم گذاشتم
باصدای اشناوبمی چشاموبازکردم
_اریکا،اریکاااا