رمان طلسم خون166

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/25 14:24 · خواندن 1 دقیقه

چیزی زیرلب زمزمه کرد
که ترجیح دادم نشنوم
نمیدونم چقدگذشت یک ساعت سه ساعت
وقتی هوا تاریک بودبه جایی دوراز حومه ی شهروحتی گیلان رسیدهه بودیم
ماشین روگوشه ای ازخیابونی که توش بودیم پارک کرد
_پیاده شو

بی حرف پیادهه شدم
همینکه پیادهه شدیم مردی بالباسای عجیب،جلورومون ظاهرشد این دیگه کی بود،قیافه اش ترسناک بودولی نه اونقدی که وحشت کنم ،تواین مدت دیگه به این قیافه های زشتوبی روح عادت کردهه بودم
بادیدن ارسلان،تعظیم ریزی کرد
_خوش امدین آلفام

ارسلان باهمون نگاه پرازغرورویخیش سری براش تکون داد
ترجیح دادم ساکت باشم
اون دونفرمشغول حرف زدن به زبونی شدن که کاملا برای من غریبه بود
حرفاشون که تموم شد، ارسلان سوئیچ رو تحویل همون مردناشناس داد،چشام ازحرکتش گرد شد،داشت چیکارمیکرد،نکنه قراربود وسط ناکجااباد پیادهه بریم به اون خراب شده ای که مد نظرش بود
دیگه نتونستم ساکت بمونم 
موچ دستشوگرفتموبه طرف خودم کشیدم که سوالی نگام کرد
باترسوحرص غریدم
_سوئیچو واسه چی دادی بهش،توقع نداری که تواین تاریکی  و خیابون پیادهه بریم

اخمی کردوخیلی جدی گفت
_اتفاقا همین توقع رو دارم ازت،بجای اینکه انقد از زبونت کاربکشی یکم ازاین پاهای لامصبت کاربکش

بااخم دست به سینه وایستادم
که پوف کلافه ای کشیدوموچ دستموچنگ زد
اومدم دهن بازکنم حرفی بزنم که ازلای دندوناش غرید
_به اندازه ی کافی دیرشدهه،فقط یه کلمه دیگه حرف بزنی همینجا ولت میکنم خودم تنهامیرم

لحنش به قدری جدی بودکه تقریلا لال شدم
دستمو محکم به جلوکشید
وبه سمت درختای انبوهی که کنارجادهه بود،راه افتاد
پوف بازم جنگل
اه حالم دیگه ازهرچی جنگله بهم میخورهه