رمان طلسم خون167

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/25 14:27 · خواندن 1 دقیقه

تاریکی و صدای جغد
ودرختایی که سربه فلک کشیده بودن
هرسه خاطرات ترسناکوکذایی روبه یادم میاورد
ازروی غریضه ،ناخداگاه به ارسلانی که منوپشت سرخودش میکشوند چسبیدم
انگارترسمو حس کردکه ازحرکت ایستاد
_مثل اینکه موش کوچولومون ترسیدهه

مظلوم سرتکون دادم که نیشخندی زدوسرشو خم کرد روصورتم
_توازتنهابودن بامنی که همزمان هم گرگ بودم هم خرس ،هم دشمنت نترسیدی ازاین تاریکی ودوسه تادرخت میترسی

دهن کجی کردمواداشو دراوردم که توگلوخندید
_کی گفته من ترسیدم

ابرویی بالاانداختومنوازخودش دورکرد
_اوکی حالاکه نترسیدی خودت تنهابیا

برگشت برهه که وحشت زدهه دستشومحکم گرفتم

پوزخندی زدوگفت
_مگه نگفتی نمیترسی ،اینکارا دیگه چیه

درحالی که هم حرص میخوردم هم مث سگ ترسیدهه بودم
غروروگذاشتم کنار 
_دروغ گفتم میترسم،حالا راحت شدی،دلت خنک شد 
_چه جورم

بحث کردن روخاتمه دادیمودوبارهه حرکت کردیم
بیشترازنیم ساعت راه رفتیم تابالاخرههه جلوی یه کلبه ی قدیمی وایستادیم
ازچراغ روشنش معلوم بود
کسی هست تاازمون استقبال کنه
ارسلان دستمو رهاکردو تقه ای به درزد
لحظه ی بعد دربازشدومردی باموهای بلندوپوست سیاه جلومون ظاهرشد
بادیدن ارسلان،چیزایی به زبون غریبی گفتوبالبخندبزرگی تعارف کرد داخل بریم
باورودمون ،چشمم به ده نفر مردی که دقیقا شبیه به همون مرد اولی بودن،افتاد.
کلی سوال توذهنم بود
اینجاکجاست
واسه چی اومدیم اینجا
وسوالای دیگه شبیه به همینا
*ارسلان رومبل دونفره ای که گوشه ی هال بود لم داد
به تبعیت ازاون منم کنارش نشستم
ارسلان روبه یکی ازاون ده مرد که درحال گفتگوبودنو باکنجکاوی مارونگاه میکردن ،چیزی پرسید
ازبین حرفاش فقط اسم بهرام رو تشخیص دادم
اینجا چه ربطی به بهرام داشت