رمان طلسم خون168

با دادی که ارسلان زد
ازجاپریدم
چیشد یهو
همه جز یکی ازاون مردا ازکلبه خارج شدن
باتردید بازوی ارسلان روتکون دادم
نگاه سرخوخشمگینش که بهم افتاد
زبونم بنداومد
_چه مرگته
بالکنت گفتم
_نمیخوای بگی چیشدهه برای چی اومدیم اینجا
نفس عمیقی کشیدو رومبل تقریبا ولو شد
_اومده بودم بهراموببینم تاطلسم رو تکمیل کنه وگرگموبرگردونه،اما ازشانس عنم رفته مأموریت فرداصبح برمیگردهه
باتعجب نگاش کردم
الان داشت میگفت اینارو
عجب ادمی بودا،یعنی نمیپرسیدم تافردام بهم نمیگفت
درسته ازدستش بابت رفتاراش عصبیودلخوربودم اما نتونستم بیخیال باشم
پرسیدم
_خب الان چیکارکنیم ،برمیگردیم؟
_چاره ای جزموندن نداریم،شبومیمونیم
چی داشت میگفت من اینجابین اون ادمای عجیب غریب نمی موندم
_من نمیخوام شبواینجابمونم
_بجهنم،خیلی دلت میخواد برگردی،راه بازهه بفرما
*ازاینکه هربار به یه نحوی خوردم میکرد،بهم میفهموند ذره ای براش مهم نیستم،قلبم درد گرفت
چراانقدسنگدل بود
بغض الودنگاش کردم
_حتی اگه نسبتیم باهم نداشته باشیم من زنت محسوب میشم انقد بی غیرتی که....
باچنگ زدن بازوهام توسطش،هینی کشیدم
بادیدن اخمای غلیظونگاه برزخیش حرف تودهم ماسید
_خفه خون بگیرتاخفه ات نکردم،بی غیرت اون بابای دیوث توعه نه من،بعدم من گفتم بری چون میدونستم تخم تنهایی رفتنونداری ،الانم اگه بخوایم بریم فردا دوبارهه باید این همه راهوبرگردیم،چراانقد نفهمی نمیبینی چاره ای نداریم جزموندن
درسته حرفاش بیشتر جنبه ی توهین داشت اما من همون قسمتی که خودم دوس داشتمو ازحرفاش برداشت کردم
اون هرچقدم بدباشه باهام،روم تعصبوغیرت دارهه اینواز کتکی که به ماروین زد هم میشد فهمید
حرفی نزدم که ازجاش بلندشدوبی حرف ازکلبه زدبیرون
دقایق طولانی تنهابودم تااینکه دربازشد،هرده تامرد به همراه ارسلان وارد کلبه شدن
باتعجب به اوناکه درحال چیدن میزبرای شام بودن،نگاه کردم
کارشون که تموم شد همگی پشت میزنشستن
گیج نگاشون کردم که ارسلان دستموگرفتوهمراه خودش روصندلی پشت میزنشوند
بعدازخوردن شام همگی میزروجمع کردن
درکمال تعجب،هرکدوم جایی برای خوابیدم برای خودشون روی زمین،پهن کردن
گیجوسوالی به ارسلان نگاه کردم که ازیکیشون چیزی پرسید
جوابشو که گرفت به سمت تخت رفت
روش دراز کشیدوساعدشو گذاشت روچشاش
از ریلکسی این بشر خونم به جوش اومد
عصبی دستشوپایین کشیدم
_چی بهت گفت،ماقرارهه کجابخوابیم،اینا همگی اینجامیخوابن؟!
_گفت خودشون همیشه روزمین میخوابن،واینکه مامیتونیم روتخت بهرام بخوابیم