رمان طلسم خون169

دوساعتی ازاینکه بالاخره راضی شدم روتخت بخوابم میگذشت
کلبه غرق درتاریکی بود
خروپف مردای سیاه پوست ازیه طرف،حضور ارسلان روتخت ازطرف دیگه، باعث شدهه بودبی خوابی بزنه به سرم
همش وول میخوردم
دراخرپشتموبه ارسلان کردم
پوفف چراخوابم نمیبرهه خواستم دوبارهه بچرخم که توحصارتنگی فرو رفتم
باچشای گردشدهه به دستایی که متعلق به ارسلان بود نگاه کردم
_اروم بگیر،چقدوول میخوری
مثل خودش اروم زمزمه کردم
_خوابم نمیبرهه،اینجاحس بدی بهم میدهه
صورتشو به موهام مالید
_اینجا باجادو ساخته شدهه،بایدم همچین حسی داشته باشی میگن ادما انرژی منفی شیطان رو حس میکنن
باچشای گردشدهه،ترسیدهه لب زدم
_یعنی چی،مگه جادوگرا باشیطان در ارتباطن
_خودت چی فکرمیکنی،بنظرت جادو چیزیه که خدا بهشون مادر زادی بخشیدهه، اگه اینجوری فکرمیکنی سخت دراشتباهی،بعدم ازنظرمن که خدایی وجود ندارهه،که اگه داشت ....بیخیال
*چرا حرفشوادامه نداد
کنجکاو به طرفش برگشتم
فاصله ی صورتامون تقریبا صفربود
درحالی که سعی میکردم از حرارت نفساش رو صورتم داغ نکنم خیرهه توچشاش پچ زدم
_چرا ادامه ندادی حرفتو
نگاه براقش توصورتم میچرخید،ته ته نگاهش غم بزرگی بود
که علتش یه جورایی خودم بودم
_اگه خدا وجود داشت،منوازاون زندان کوفتی خلاص میکرد،اگه وجود داشت من این همه سال بی گناه این همه سختی نمیکشیدم
دستموبی ارادهه بالا اوردمو رو موهاش گذاشتم
بی خجالت شروع به نوازش موهاش کردم
_اینجوری نگو،حتما یه حکمتی بودهه شاید خدا خواسته امتحانت کنه
دستموپس زدوازم فاصله گرفت
_هه ول کن جون جدت،چه حکمتی چه امتحانی،خودت کصشرایی که میگی رو باور میکنی که ازمن انتظارداری باورکنم