رمان طلسم خون170

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/26 11:19 · خواندن 1 دقیقه

اهی ازته دل کشیدم
من خداروباور داشتم،توسخت ترین شرایط تنهاکسی که همیشه کنارم حسش کردم خدابود
باور دارم خدا همه ی اینکارو رو بخاطرچیزی که خودش میدونسته انجام دادهه
اومدم حرفی بزنم که باجای خالی ارسلان مواجه شدم
گیج به جای خالیش نگاه کردم
این بشرمثل جن بود
کجارفت یهو
سریع ازجام بلندشدموبی سروصدا ازکلبه زدم بیرون
دوروبرکلبه نبود
نگران جلوتر رفتم که دیدمش
تکیه داده بودبه درختو سیگار می‌کشید
نفس راحتی کشیدم
خیلی وقت بود،برای این مرد نگران میشدم
قبلا تنهانگران بابامیشدموبس
اماحالا تنهافکرو ذکرم این مرد مغرور بود
اروم به طرفش رفتم
بدون اینکه برگردهه گفت
_برای چی اومدی،بروبگیربخواب

بی توجه به حرفی که زدهه
جلوروش وایستادم
بااینکارم به اجبار نگام کرد
ته نگاهش چیزی بودکه قادربه خوندنش نبودم
پک عمیقی به سیگارش زد
_واسه چی مثل درخت جلوم وایستادی ،کارداری بگو نداری بسلامت

باشجاعتی که نمیدونم ازکجا نشأت میگرفت، دستمو جلوبردموسیگارشو ازبین لبای خوشفرمش ،برداشتم
بی حرفوخونسرد نگام کرد
که سیگارو پرت کردم زمینو باپام لهش کردم
هنوز دست به سینه منتظرنگام میکرد، یه قدم بهش نزدیک شدم
_نمیخوام اینجوری ناراحت ببینمت،اگه کاری هست که بتونه حالتوخوب کنه بگوتاانجامش بدم

پوزخندتلخی زد
_مثلا چیکارمیتونی کنی برام
_هرکاری که بخوای میکنم
_هرکاری؟!

مصمم نگاش کردم
_هرکاری

هنوز جمله ام تموم نشدهه بودکه بازوهاموچنگ زدوچسبوندتم به درخت
بهت زدهه نگاش کردم
_چیکارمیک.....

بانشستن لباش رولبم حرف تودهنم ماسید
شوکه بی حرکت موندم که به ارومی چشاشو بست
باخیس شدن لبام ازشوک بیرون اومدم
دستام بی ارادهه دور گردنش حلقه شدوباعطش همراهیش کردم
بوس اش برعکس سری های قبل نرمواروم بود
جوری عاشقانه واروم لبامومیبوسید که کل بدنم داغ شد
دستمولای موهای کوتاهش فرستادم
بااین حرکتم عمیق لبمومکید