رمان طلسم خون172

کلافه به گوشیم نگاه کردم
پوف ساعت ۱۱صبح بود اما هنوز خبری از بهرام نبود
ارسلان درحال حرف زدن که چه عرض کنم ،بحث کردن با زیردستای بهرام بود
باصدای قیژ در همگی ساکت شدن
باورود بهرام پیرمرد مضخرفی که اصلا فکرشم نمیکردم انقد وجودش برامون مهم باشه،همه ی نگاها به سمتش کشیدهه شد
ارسلان عصبی دایمون رو پس زدو به سمت بهرام که بادیدن ما کاملا شوکه شدهه بود،پاتندکردویقه ی لباسش روچنگ زد
باصدای دادش همگی ازجاپریدیم
_کدوم قبرستونی بودی بهراممم
برام جای تعجب داشت،که چطوری بهرام بااون غرورو سنش پیش ارسلان مثل یه ادم حرف گوش کنوترسومیشد
بهرام سرشوبه نشونه ی احترام خم کرد
_آلفام خیلی خوش اومدی،چه بی خبراومدی،خبرمیدادی جایی نمیرفتم
ارسلان باحرص یقه اشو ول کردوبه تمسخرگفت
_چشممم بهرام خان،سری بعد حتما هماهنگ میکنم باهات
عصبی ادامه داد
_مردتیکه وقت نداریم اونوقت تورفتی یللی تللی،مگه شاهینو دیشب نفرستادم پیت ،چرا انقد دیراومدین
بهرام سری تکون دادوبااخمای درهم گفت
_توراه بهمون حمله شد،بزور جون سالم به دربردیم
بابهت نگاش کردم
نگاه ارسلان به آنی سرخوخشمگین شد
نعرهه زد
_کدوم بی ناموسی خایه کردهه به زیردست من حمله کنه
بهرام اومد حرفی بزنه که در کلبه باضرب بازشدوشاهین نگران اومد تو
هراسون گفت
_ارسلان هرکارمیکنین عجلع کنین،غلط نکنم یه خبراییه،شهاب گفت افراد اریک رو این طرفادیدهه
باتموم شدن حرف شاهین،دلشورهه ی بدی تودلم افتاد
خدایا چخبربوداینجا
ارسلان باخشم میز بزرگوسنگین ناهار خوری روچپه کرد
صدای جیغم بین صدای شکستن گلدون شیشه ای گم شد
همگی توشوک خبر بودیم،بهرام انگارزودتر به خودش اومد
_اینجور که معلومه زیاد وقت نداریم همگی بیرون،فقط ارسلان خان و دخترهه بمونن
ارسلان بی حرف سری تکون داد
شاهین به همراه زیردستای بهرام بیرون رفتن