رمان طلسم خون173

بااسترس به هاله ای از نور آبی که دور تادورمونوفراگرفته بود نگاه کردم
ارسلان به دستور بهرام دستمو تودستش گرفت
گرمای دستش حس خوبی بهم میداد،یکم از استرسم کم شدهه بودولی نه خیلی
بهرام وردی به زبون عجیب غریبش بلندبلندمیخوند
دقایق طولانی اون ورد رو ادامه داد
بدنم داشت گر میگرفت
عجیب بود
هرلحظه تنم داغوداغترمیشد
جوری که شرشر عرق میریختم
نفسام تندشدهه بود
ارسلانم دست کمی ازمن نداشت
بااون حال بدش به من نکاه کرد
نگاه نگرانش روبه چشام دوخت
_حالت خوبه؟
بااینکه داشتم تقریبا ازشدت گر گرفتگی خفه میشدم
سرموتکون دادم تاتواین اوضاع نگران منم نشه
_جیاگاا جیگاا پاپاتانا پاپاتاناااااااااا
باجمله ای که بهرام بلند خوند،دردبدی توقلبموپایین تنه ام پیچید
صدای جیغ بلندم باصدای نعره ی ارسلان یکی شد
بهرام جمله روتکرارکرد
که صدای جیغم برای دومین بار بلندشد
ناگهان هاله ی آبی رنگ جاشو بانور سرخی ،عوض کرد
هاله ی سرخ بزرگوبزرگ شدودراخریهو محوشد
باناپدید شدن اون هاله،چشام سیاهی رفتوروزمین فرود اومدم
چشای بی جونموبازکردم،ارسلان بالباسایی که ازشدت عرق زیادچسبیدهه بود به تنش،خم شدروزمینو کمکم کرد بلندشم
بی رمق نگاش کردم
_خوبی اریکا
لبخند کم جونی زدم
_من خوبم،خودت خوبی
سری تکون دادوبازوموگرفتوکمکم کرد سرپا بمونم
بهرام بانگاه جدیش اومدسمتمون
_دستاتونوبیارین جلو
نگاه گیجومرددمو به ارسلان دوختم
بااطمینان پلک زد
هردو دستمونو به سمت بهرام گرفتیم
بهرام باخنجر کوچیکی که نگین سرخش حسابی توچشم بود،جلواومد
حدس اینکه قرارهه چیکاربکنه،تنمولرزوند
نکنه قراربودمثل فیلما بااون خنجر دستامونوببرهه