رمان طلسم خون175

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/28 10:06 · خواندن 1 دقیقه

ارسلان باغضب نگاش کرد
_اریکو ماروین چی،د جون بکن شاهین

_اریکو شاهین باآدماشون توراه اینجان،کم کم ده دیقه دیگه میرسن


هینی از ترس کشیدم
حتی منی که ازچیزی خبر نداشتم ،حدس میزدم برای چی دارن میان بی شک اونا برای کشتن مامیومدن

بهرام هول زدهه گفت
_اگه حمله کنن دیگه هیچ شانسی برای برگردوندن گرگت نداریم

شاهین ادامه داد
_قطعا اونابرای کشتن بهرام میان،چون اگه اون بمیرهه گرگتو ازدست میدی اونوقت،هم مقامتوهم گله اتو ازدست میدی،ماروینواریک متحدشدن برای ازبین بردن تو

ارسلان به فکرفرو رفت
هرسه با استرس به ارسلان خیرهه بودیم
لحظه ی بعد ارسلان مصمم نگامون کردو روبه بهرام گفت
_همین الان روح گرگم رو بهم برگردون

بهرام شوکه گفت
_نمیشه آلفام ریسکش زیادهه نمی....
_حرف نباشه کارتوبکن


دقایقی بعد ارسلان روزمین نشسته بودوبهرام با یه گوی شیشه ای کوچیک بالاسرش وایستادهه بودوبازم وردی به زبون خودش میخوند
دلشورهه امونمو بریدهه بود
خدایا خودت کمکمون کن نزار بلایی سر ارسلانم بیاد
اون چیزیش بشه من میمیرم
دورتادور ارسلان شمعای کوچیکو جادویی بود که هیچکدوم ازما حق نزدیک شدن بهشونداشتیم
پنج دیقه گذشته بوداما هنوز چشای بهراموارسلان بسته بود
نگران بودم
نگران مردی که از عشقش داشتم میمردم
رنگ صورتش هرلحظه بیشترمیپریدودونه های عرق ازصورتش چکه میکرد
انقدلبامو گاز گرفته بودم از استرس،همجاش زخم شدهه بود
صدای نعره ی بلندمردی که دست کمی از صدای نعره ی یه حیوون نداشتوصدای غرش بلندگرگی از بیرون کلبه اومد
ازترس ازجاپریدم
صداها اوج گرفت