رمان طلسم خون182

همینکه رومبل لم دادم ،ارسلانو شاهینم ازاتاق کار ارسلان بیرون اومدن
ریلکس پاروپاانداختم ،منتظرشدم تابیان
درحالی که مشغول حرف زدن بودن نشستن رومبل
تامتوجه من شدن هردوساکت شدن
برو بر نگاشون میکردم که ارسلان بااخم گفت
_بابات سلام کردن بهت یاد ندادهه
ابرویی بالاانداختموبانیش باز نوچی گفتم که تکیه داد به مبلو ،اینبار مستقیم نگام کرد
_باید حرف بزنیم
_خب الانم داریم همینکارومیکنیم دیگه
_جدی گفتم
_خب منم جدی گفتم
ارسلان که معلوم بود،از حاضرجوابی من کلافه شدهه پوف بلندی کشیدوروبه شاهین گفت
_میتونی بری
شاهین بی حرف سری تکون دادو ازعمارت خارج شد
دست به سینه منتظر بودم تاببینم چی میخوادبگه
فقط دعا دعامیکردم ازم نخواد برگردم پیش بابا
نگاه خیره ام روش طولانی شد که جدی نگام کرد
_باید عقد کنیم
_واسه همین منوکشوندی اینجاتا.....
باتجزیه تحلیل حرفاش،چشام تا اخرین درجه گردشد
چی گفت الان
بابهت نگاش کردم ،شک داشتم درست شنیده باشم
_چی؟توالان چی گفتی...
_درست شنیدی،گفتم بایدعقدکنیم
شوکه پلکی زدم
الان بهم پیشنهاد ازدواج دادیافقط بهم اطلاع داد
درسته تودلم داشت کیلو کیلو قند اب میشد ازاینکه میخواست باهام عقد کنه اما این راهش نبود،بود؟!
بلاخرهه منم ارزو داشتم،دوس داشتم مثل دخترای دیگه باعشق واحترام ازم خواستگاری شه
بااخمولحن دلخورگفتم
_عقد کنیم! همین امر دیگه ای نداری نوشابه ای چیزی میخوای برات بازکنم،تو دیگه کی هستی والا
عصبانی بودم خیلی جلوخودمو گرفتم حرف درشی بارش نکنم،پس رفتن رو ترجیح دادم
همینکه ازجام بلندشدم صدای دادش ،میخ کوبم کرد
_بتمرگ سرجات
ازصدای بلندو لحن دستوریش،بی ارادهه بغض کردم
هه انکارعادت داشت اینجوری باهام حرف بزنه
بی حرف دوبارهه رومبل ،نشستم که
ازجاش بلندشدورومیز چوبی مقابلم ،نشست،حالاقشنگ روبه روم بود
خم شد روصورتم که هینی کشیدموخودموعقب کشیدم
بازوم که اسیر دستش شد
جاخوردم اما کم نیاوردم
بااخمای درهم،ازبین دندوناش غرید
_وقتی میگم باید عقد کنیم یعنی باید اینکارو کنیم،یعنی من یه چیزایی میدونم که عقل کوچیک تو بهش قد نمیدهه،از رو دلخوشی که نمیگم حتما یه چیزی میدونم همچین زری میزنم